P56
تهیونگ : خب مگه اشکالی داره ، مگه من عاشق تو نشدم
جیسو : تهیونگ به خاطر رضای خدا روزه سکوت بگیر
بابام از پله ها اومد پایین بعدم اومد سمت مامانم و دستش رو انداخت گردنش و گفت : چرا عشقم من که چیز خوبی گفتم
جیسو : بزار یوهان بره دارم برات
تهیونگ : عه اخ جون یوهان پسرم پس زودتر برو
خندیدم و گفتم : باشه فعلا خداحافظ
بعدم از عمارت اومدم بیرون که عمو جیمین رو دیدم ، با دیدن من با لبخند گفت : یوهان میری مدرسه ؟
یوهان : بله عمو
جیمین : خیلی خب
یدونه زد به بازوم و رفت ، عمو جیمین مثل 20 ساله ها میمونه حتی ذره ای شبیه 30 ساله ها هم نیست چه برسه به 40 سال واقعا خیلی جذاب و خوبه ، نمونه کامل از یه آدم جذاب و سینگله ، از عمارت رفتم بیرون و به سمت مدرسه حرکت کردم ، یه چند دقیقه ای گذشت که به مدرسه رسیدم ، میدونستم هنوز به اومدن معلم مونده بود برای همین توی حیاط چشم چرخوندم تا ببینم دایون هست یانه ، اما نبود احتمالا هنوز نیومده، نگاهم رو از حیاط گرفتم و به سمت کلاس حرکت کردم معمولا همیشه توی راهرو شلوغ بود اما چرا الان اینقدر خالیه ، به در کلاس که رسیدم فهمیدم چرا راهرو اینقدر خالی بود همه ی دخترا دم کلاس با کلی کادو وایساده بودن ای وای بدبخت شدم حالا کی میتونه از دست اینا فرار کنه ، تقریبا نا امید شده بودم که چشمم به دایون افتاد که داشت میرفت سمت کلاس ، دویدم سمتش و دستش رو گرفتم و بلند جوری اون دخترا بشنون گفتم : چطوری دایون ؟
سرش رو آورد بالا و خیلی کنجکاو نگاهم کرد میدونستم تعجب کرده برای همین آروم دم گوشش جوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفتم : لطفا باهم همکاری کن از دست اینا خلاص شم
با حرفم یه نگاه به دم کلاس کرد ، بعدم با حالتی که انگار متوجه قضیه شد رو به من گفت : چرا دیر کردی ؟
یوهان : منتظر تو بودم
خندید و گفت : خیلی خب پس بریم
دوباره دور زدیم و رفتیم سمت حیاط ، میتونستم قیافه های از تعجب پر شده اون دخترا رو ببینم ، حتما خیلی جا خوردن ، رفتیم توی حیاط ولی من اصلا حواسم نبود که دست دایون رو گرفتم با دیدن دستم که دستش رو گرفته بود سریع دستم رو کشیدم و گفتم : معذرت میخوام
دایون : اشکالی نداره
بعدم رفت و روی صندلی نشست منم رفتم و کنارش نشستم و گفتم : نمیری سر کلاس ؟
دایون : باید بزاریم اون دخترا برن بد بریم
یوهان : راست میگی اصلا حواسم نبود
یه چند ثانیه ای سکوت شد که دیگه نتونستم تحمل کنم و با حرفم سکوت رو شکستم
یوهان : ولی تو بازیگر خوبی میشی
جیسو : تهیونگ به خاطر رضای خدا روزه سکوت بگیر
بابام از پله ها اومد پایین بعدم اومد سمت مامانم و دستش رو انداخت گردنش و گفت : چرا عشقم من که چیز خوبی گفتم
جیسو : بزار یوهان بره دارم برات
تهیونگ : عه اخ جون یوهان پسرم پس زودتر برو
خندیدم و گفتم : باشه فعلا خداحافظ
بعدم از عمارت اومدم بیرون که عمو جیمین رو دیدم ، با دیدن من با لبخند گفت : یوهان میری مدرسه ؟
یوهان : بله عمو
جیمین : خیلی خب
یدونه زد به بازوم و رفت ، عمو جیمین مثل 20 ساله ها میمونه حتی ذره ای شبیه 30 ساله ها هم نیست چه برسه به 40 سال واقعا خیلی جذاب و خوبه ، نمونه کامل از یه آدم جذاب و سینگله ، از عمارت رفتم بیرون و به سمت مدرسه حرکت کردم ، یه چند دقیقه ای گذشت که به مدرسه رسیدم ، میدونستم هنوز به اومدن معلم مونده بود برای همین توی حیاط چشم چرخوندم تا ببینم دایون هست یانه ، اما نبود احتمالا هنوز نیومده، نگاهم رو از حیاط گرفتم و به سمت کلاس حرکت کردم معمولا همیشه توی راهرو شلوغ بود اما چرا الان اینقدر خالیه ، به در کلاس که رسیدم فهمیدم چرا راهرو اینقدر خالی بود همه ی دخترا دم کلاس با کلی کادو وایساده بودن ای وای بدبخت شدم حالا کی میتونه از دست اینا فرار کنه ، تقریبا نا امید شده بودم که چشمم به دایون افتاد که داشت میرفت سمت کلاس ، دویدم سمتش و دستش رو گرفتم و بلند جوری اون دخترا بشنون گفتم : چطوری دایون ؟
سرش رو آورد بالا و خیلی کنجکاو نگاهم کرد میدونستم تعجب کرده برای همین آروم دم گوشش جوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفتم : لطفا باهم همکاری کن از دست اینا خلاص شم
با حرفم یه نگاه به دم کلاس کرد ، بعدم با حالتی که انگار متوجه قضیه شد رو به من گفت : چرا دیر کردی ؟
یوهان : منتظر تو بودم
خندید و گفت : خیلی خب پس بریم
دوباره دور زدیم و رفتیم سمت حیاط ، میتونستم قیافه های از تعجب پر شده اون دخترا رو ببینم ، حتما خیلی جا خوردن ، رفتیم توی حیاط ولی من اصلا حواسم نبود که دست دایون رو گرفتم با دیدن دستم که دستش رو گرفته بود سریع دستم رو کشیدم و گفتم : معذرت میخوام
دایون : اشکالی نداره
بعدم رفت و روی صندلی نشست منم رفتم و کنارش نشستم و گفتم : نمیری سر کلاس ؟
دایون : باید بزاریم اون دخترا برن بد بریم
یوهان : راست میگی اصلا حواسم نبود
یه چند ثانیه ای سکوت شد که دیگه نتونستم تحمل کنم و با حرفم سکوت رو شکستم
یوهان : ولی تو بازیگر خوبی میشی
۳۳.۱k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.