فیک نفرین عشق
«پارت:۱»
داستان زندگی من پر از اتفاقاتی بود که حتی یه لحظه ام از ذهنم رد نمیشد یا حتی موقع تخیلم همچین اتفاقیو پیش بینی نمیکردم.
برای گفتنشون هیجان دارم و نمیدونم از کجا شروع کنم!
شاید بهتره اینجوری شروع کنم....
داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که آخرین روز بهار تموم شد و تعطیلات تابستونی شروع شده بود، مثل همیشه برنامه خاصی برای وقت گذروندن تو تابستون نداشتم،چون آدمی نیستم که به برنامه ریزی علاقه ای داشته باشم.
تصمیم گرفتم به عمارت والدینم برم و بعد از مدتها از نزدیک ببینمشون ، خیلی وقته که بخاطر کارم مجبور به ترکشون و جدا زندگی کردن شدم پس فکر کنم بد نباشه بهشون سری بزنم،پس وسایلمو داخل چمدون نسبتا قدیمی ام جای دادم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.
بالاخره بعد ساعت ها رانندگی کردن به مقصد رسیدم کش و قوسی به بدن خسته ام دادم و از ماشین بیرون اومدم،همزمان نسیم ملایمی چند تار مویی که روی صورتم افتاده بود و به رقص درآورد و لبخند محوی روی لبم نشوند.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن چشمام با عمارت باشکوه روبه روم که حالا توی هوای گرگ و میش کمی ترسناک تر شده بود مواجه شدم،حالا موج های خاطرات کودکی به دریای آروم ذهنم هجوم آورده بودن و من متوجه زمان نبودم و وقتی به خودم اومدم که پنج دقیقه مثل آدم های دیوونه به یه نقطه زل زده بودم.
سرمو تکون دادم تا سیل افکارمو کنار بزنم و هرچه زودتر برم داخل،چمدونمو از روی صندلی های عقب ماشین برداشتم و در ماشین و بستم و به سمت ورودی عمارت حرکت کردم...
طبق عادت همیشگیم با انگشتای جمع شده و دستی که مشت شده چند ضربه به در آهنی زدم این یجور رمز بین منو افراد خونه بود که بدون پرسیدن کسی که بیرونه بدونن اون منم، با فکر به این موضوع لبخندی روی لبام نقش بست و در پس از لحظاتی باز شد و چهره ی سالخورده ی مکس جلوی روم نمایان شد.
مکس نگهبان و باغبان این عمارت بود که از بچگی خیلی دوسش داشتمو خیلی با من مهربون بود و مثل یه پدر واقعی باهام رفتار میکرد.
سخت در آغوشم کشید که لبخندم بیشتر شد و گفتم...
+اوه مکس!دلم برات تنگ شده بود پیرمرد.
با خنده و خوش آمد گویی از من استقبال کرد و منو سمت در اصلی همراهی کرد.
زنگدرو به صدا درآورد و وقتی در باز شد همراه هم داخل رفتیم..
(لایک و کامنت فراموش نشه)
داستان زندگی من پر از اتفاقاتی بود که حتی یه لحظه ام از ذهنم رد نمیشد یا حتی موقع تخیلم همچین اتفاقیو پیش بینی نمیکردم.
برای گفتنشون هیجان دارم و نمیدونم از کجا شروع کنم!
شاید بهتره اینجوری شروع کنم....
داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که آخرین روز بهار تموم شد و تعطیلات تابستونی شروع شده بود، مثل همیشه برنامه خاصی برای وقت گذروندن تو تابستون نداشتم،چون آدمی نیستم که به برنامه ریزی علاقه ای داشته باشم.
تصمیم گرفتم به عمارت والدینم برم و بعد از مدتها از نزدیک ببینمشون ، خیلی وقته که بخاطر کارم مجبور به ترکشون و جدا زندگی کردن شدم پس فکر کنم بد نباشه بهشون سری بزنم،پس وسایلمو داخل چمدون نسبتا قدیمی ام جای دادم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.
بالاخره بعد ساعت ها رانندگی کردن به مقصد رسیدم کش و قوسی به بدن خسته ام دادم و از ماشین بیرون اومدم،همزمان نسیم ملایمی چند تار مویی که روی صورتم افتاده بود و به رقص درآورد و لبخند محوی روی لبم نشوند.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن چشمام با عمارت باشکوه روبه روم که حالا توی هوای گرگ و میش کمی ترسناک تر شده بود مواجه شدم،حالا موج های خاطرات کودکی به دریای آروم ذهنم هجوم آورده بودن و من متوجه زمان نبودم و وقتی به خودم اومدم که پنج دقیقه مثل آدم های دیوونه به یه نقطه زل زده بودم.
سرمو تکون دادم تا سیل افکارمو کنار بزنم و هرچه زودتر برم داخل،چمدونمو از روی صندلی های عقب ماشین برداشتم و در ماشین و بستم و به سمت ورودی عمارت حرکت کردم...
طبق عادت همیشگیم با انگشتای جمع شده و دستی که مشت شده چند ضربه به در آهنی زدم این یجور رمز بین منو افراد خونه بود که بدون پرسیدن کسی که بیرونه بدونن اون منم، با فکر به این موضوع لبخندی روی لبام نقش بست و در پس از لحظاتی باز شد و چهره ی سالخورده ی مکس جلوی روم نمایان شد.
مکس نگهبان و باغبان این عمارت بود که از بچگی خیلی دوسش داشتمو خیلی با من مهربون بود و مثل یه پدر واقعی باهام رفتار میکرد.
سخت در آغوشم کشید که لبخندم بیشتر شد و گفتم...
+اوه مکس!دلم برات تنگ شده بود پیرمرد.
با خنده و خوش آمد گویی از من استقبال کرد و منو سمت در اصلی همراهی کرد.
زنگدرو به صدا درآورد و وقتی در باز شد همراه هم داخل رفتیم..
(لایک و کامنت فراموش نشه)
۱۲.۲k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.