همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت ۲)
الان منو و ران بودیم که از دست مامان ترسیده بودیم . همیشه همینطور بود .
_ حال کردین . همیشه من برندم
_ مامان
منو ران هر دو باهم نق زده بودیم
_یامان . خیلی خب خیلی خندیدیم. هیجین برو لباساتو عوض کن بیا غذا
_ باشه
و دوباره برای ران زبون درازی کردم و اونم همین کارو کرد.
رفتم تو اتاقم . لباسامو عوض کردم ( اگه شد میزارم) خواستم برم که یاد ی چیزی افتادم . پس رفتم سر میزم .کشو رو باز کردم عکسو آوردم بیرون . خوب بهش دقت کردم . هرچی فک کردم اون دختری که زیر ران بودو بشناسم نفهمیدم کیه. یعنی ران دوست دختر داره . باهاش خوابیده ، و...
توی همین افکار بودم که صدای در اومد .سریع عکسو گذاشتم تو کشو
_بله
_میتونم بیام تو؟
ران بود .ازش بپرسم یا نه . نه بهتره یکم تحقیق کنم بعد
_آره
_بیا غذا. بابا هم اومده
_اومدم
ی نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .
بلند گفتم
_سلاااام
بابا هم در جواب بلند گفت
_ سلاااام
داشتیم با بابا میخندیدیم که مامان گفت
_علیک سلام.بیان سر میز
بوی سوشی ها تا اینجا اومده بود . میتونستم همه ی غذا رو تنها بخورم . ولی تا وقتی که ران بود مگه میشد . با فکر ران یاد اون عکس افتادم . یعنی واقعی بود . ران با ی دختر خوابیده و هیچی به ما نگفته . ( نه میخوای بیاد ی کتاب بنویسه برات) تو فکر بودم که صدای بابا اومد
_ هیجین بیا دیگه . وگرنه همشو میدم ران
تا اینو گفت به سرعت جت رفتم سر میز و شروع به خوردن کردم . که صدای اعتراضی مامان بلند شد و با جدیت گفت
_هیجین
با دهن پر گفتم
_بله
_ خواهشاً مث بچه آدم غذا بخور . لطفاً
_ چشم
مامان لبخندی زد و گفت و گو تموم شد و همه مشغول خوردن بودن . یهو یاد مکالمه چند دقیقه پیشمون افتادم .«هیجین» . این ی اسم کره ای بود ولی ما ژاپنی بودیم . وقتی در این مورد از مامان پرسیدم بهم گفته بود دکتری که منو به دنیا آورده بود کره ای بوده و از مامان و بابا خواسته که اون اسم منو بزاره . دلیل منطقی بود . و با این خودمو راضی میکردم که بچشونم . انقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی غذا تموم شد .
به مامان تو جمع کردن میز کمک کردیم . تموم که شد داشتم میرفتم که بابا صدام زد
_هیجین
_بله
گفت بیا اینجا بشین . یکم ترسیدم که چیکار کردم . وقتی زمان رو مرور کردم دیدم کار اشتباهی انجام ندادم که بخواد دعوام کنه پس با خیال راحت نشستم.رانم اومد و نشست . بابا شروع کرد
_چند روز تا تابستون مونده
یکم با خودم فکر کردم . نزدیک یک هفته دیگه ولی تا اومدم بگم کلانتر محل چاپلوسی کرد و زود تر گفت
_ ی هفته
و بعد برام زبون در آورد. میخواستم برم بزنم وسط پاش ولی خودمو کنترل کردم و منتظر حرف بابا شدم
_ قراره بریم سفر
خیلی خوشحال شدم . نمیدونم چرا با اینکه هر تابستون می رفتیم امسال خوشحال تر شدم.ولی با حرف بعدی بابا خوشحالی کوتاهم تموم شد
_میریم توکیو .
ما تو کیوتو بودیم . ولی این مشکلی نبود . وقتی میریم توکیو یعنی خونه مامان بزرگ اینا. اینم خوبه. ولی یوگی چی . اون داییمه که دو سال ازم بزرگتره . خدا میدونه این سری میخواد چیکار کنه .
ببخشید خیلییییی دیر شد چون حالم این مدت بد بود .
گود بایییی
(پارت ۲)
الان منو و ران بودیم که از دست مامان ترسیده بودیم . همیشه همینطور بود .
_ حال کردین . همیشه من برندم
_ مامان
منو ران هر دو باهم نق زده بودیم
_یامان . خیلی خب خیلی خندیدیم. هیجین برو لباساتو عوض کن بیا غذا
_ باشه
و دوباره برای ران زبون درازی کردم و اونم همین کارو کرد.
رفتم تو اتاقم . لباسامو عوض کردم ( اگه شد میزارم) خواستم برم که یاد ی چیزی افتادم . پس رفتم سر میزم .کشو رو باز کردم عکسو آوردم بیرون . خوب بهش دقت کردم . هرچی فک کردم اون دختری که زیر ران بودو بشناسم نفهمیدم کیه. یعنی ران دوست دختر داره . باهاش خوابیده ، و...
توی همین افکار بودم که صدای در اومد .سریع عکسو گذاشتم تو کشو
_بله
_میتونم بیام تو؟
ران بود .ازش بپرسم یا نه . نه بهتره یکم تحقیق کنم بعد
_آره
_بیا غذا. بابا هم اومده
_اومدم
ی نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .
بلند گفتم
_سلاااام
بابا هم در جواب بلند گفت
_ سلاااام
داشتیم با بابا میخندیدیم که مامان گفت
_علیک سلام.بیان سر میز
بوی سوشی ها تا اینجا اومده بود . میتونستم همه ی غذا رو تنها بخورم . ولی تا وقتی که ران بود مگه میشد . با فکر ران یاد اون عکس افتادم . یعنی واقعی بود . ران با ی دختر خوابیده و هیچی به ما نگفته . ( نه میخوای بیاد ی کتاب بنویسه برات) تو فکر بودم که صدای بابا اومد
_ هیجین بیا دیگه . وگرنه همشو میدم ران
تا اینو گفت به سرعت جت رفتم سر میز و شروع به خوردن کردم . که صدای اعتراضی مامان بلند شد و با جدیت گفت
_هیجین
با دهن پر گفتم
_بله
_ خواهشاً مث بچه آدم غذا بخور . لطفاً
_ چشم
مامان لبخندی زد و گفت و گو تموم شد و همه مشغول خوردن بودن . یهو یاد مکالمه چند دقیقه پیشمون افتادم .«هیجین» . این ی اسم کره ای بود ولی ما ژاپنی بودیم . وقتی در این مورد از مامان پرسیدم بهم گفته بود دکتری که منو به دنیا آورده بود کره ای بوده و از مامان و بابا خواسته که اون اسم منو بزاره . دلیل منطقی بود . و با این خودمو راضی میکردم که بچشونم . انقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی غذا تموم شد .
به مامان تو جمع کردن میز کمک کردیم . تموم که شد داشتم میرفتم که بابا صدام زد
_هیجین
_بله
گفت بیا اینجا بشین . یکم ترسیدم که چیکار کردم . وقتی زمان رو مرور کردم دیدم کار اشتباهی انجام ندادم که بخواد دعوام کنه پس با خیال راحت نشستم.رانم اومد و نشست . بابا شروع کرد
_چند روز تا تابستون مونده
یکم با خودم فکر کردم . نزدیک یک هفته دیگه ولی تا اومدم بگم کلانتر محل چاپلوسی کرد و زود تر گفت
_ ی هفته
و بعد برام زبون در آورد. میخواستم برم بزنم وسط پاش ولی خودمو کنترل کردم و منتظر حرف بابا شدم
_ قراره بریم سفر
خیلی خوشحال شدم . نمیدونم چرا با اینکه هر تابستون می رفتیم امسال خوشحال تر شدم.ولی با حرف بعدی بابا خوشحالی کوتاهم تموم شد
_میریم توکیو .
ما تو کیوتو بودیم . ولی این مشکلی نبود . وقتی میریم توکیو یعنی خونه مامان بزرگ اینا. اینم خوبه. ولی یوگی چی . اون داییمه که دو سال ازم بزرگتره . خدا میدونه این سری میخواد چیکار کنه .
ببخشید خیلییییی دیر شد چون حالم این مدت بد بود .
گود بایییی
۴.۱k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.