𝗚𝗿𝗮𝘆 𝗗𝗿𝗲𝗮𝗺
P¹
"میخواهمبنویسم....منهیچوختنویسندهنبودم
...هیچوخت!
اماامروزمیخواهمبنویسم...ازرازیکههیچوختبهزباننیاوردم...
ازقتلیکههیچجاثبتنشد....
ازعشقیکهدرقلبممثلیکغنچهرزقرمزپرورشدادمودرآخردستانمراباخارهایشبهخونآغشتهکردم....
پسمینویسمبهنامعشق
بهنامخداییکهتقدیررااینگونهرقمزد
.
.
تاقبلازاینکهنامیازتوبردهشودمنهمانروحسنگیبودم
کهانگارقسمتیازوجودشراسنگتراشجاانداختهباشدیابراییکاشتباهمجبوربهحذفآنشدهباشد...
اماوختیتومیرسیدیمنفقطمانندیککودکباحسرتازپشتویترینشیشهاینگاهمتورانگاهمیکردم...
قدمهایمناخوداگاهبهسمتتوروانهمیشدند...
تورامیدیدمکهباشگفتیایکهدرلایههایپوستترخنهکردهبودتابلویهخاکستریاینگاهمیکردی...گوییکهروحترادرآنجامیگزاشتیوبقیهروزبهدنبالآندرآننقشهابودی...
ومننظارهگربزرگترینشاهکارخداوندبودم...
تومثلیکپروانهبنظرمیرسیدی...حسمیکردماگردستانمرابطرفتدرازکنمتودرنهایتپروازمیکنیوبرایهمیشهمحومیشوی...
آنروزتمامشجاعتخودمراجمعکردم..شایدهمحسخواستنتوونفسضعیفمبودکهمرابهسمتهتومیبرد...
باقدمهایسنگینیکههمونطورکهدرشبهایطولانیباخودتمرینکردهبودمسعیمیکردمکهبهطرفتحرکنم...
مندرنزدیکیهتوبودم...درفاصلهیکمی...فقطاندکیبازوانمباتوفاصلهداشتندتابتوانمتورادرحصارآغوشمزندانیکنم...اماافسوسکهتوانحرکتیدیگررانداشتم
وبالاخرهنگاهیکهازآنتابلوینقاشیدلکندوباقلمنگاهشرنگیبهمنیکهسیاهوسفیدبنظرمیرسیدمپاشید
ضربانقلبم...وایسا!
اصلنقلبیدرسینهامباقیماندهبود...؟
چهفراموشکار...منخیلیوقتپیشقلبمرابادستانخودمازسینهامدرآوردهبودم...وآنرابهکسیکهحتیاسمهمرانمیدانستبخشیدهبودم!
استراحتنگاهخستهاشرارویخودمحسمیکردم
گرچهثانیهایبیشنبودامامنمیتوانستمساعتهاوروزهابهلحظهشکافتهشدنتارهایمژگاندوختهشدهاشتاانتهایسیاهیهچشمانشفکرکنموازآنبنویسم...
نگاهشرادوبارهبههمانجاییدوختکهچندیپیشگوییدرآنبالذتغرقشدهبودومنمثلیکمزاحماورانجاتدادهبودم!
لبهایشبیحرکتماندهبودند...
هیچصداییازآنهابهگوشنمیرسید...
تمشکهایوحشیایکهباوجودسمیبودنشانحسرتچشیدنشانراداشتم....
نگاهمراباناامیدیبهسمتهجاییکههدفنگاهشبودسوقدادم...امادرکمالناباوریدیدمکهبهسمتهمنبرگشت...
حرفنمیزد..
فقطبانگاهنافذشچشمانمرانشانهگرفتهبود
لبهایمراازهمفاصلهدادم...
_تابحالهیچکشمثلتوبهاینتابلوهانگاهنکردهبود...
باصداییکههنوزاطمیناننداشتمکهازلایهلبهایخشکیدهمنخارجشدهدوبارهدرانتظارجوابیبهبهاوخیرهشدم...
+مگرمنچطوربهشوننگاهمیکنم؟!
همونطورکهدوبارهبهاونتابلوخیرهشدهبوداینروگفتومنهنوزدربهتبهنجوایهدلانگیزصدایشکهمرادرخودشغرقکردهبوددلسپردهبودم...
نگاهخاکستریشمرادوبارهبهاینجهانبازگرداند...
_گوییجسمتراپشتاینتابلوهاجامیگذاریوباروحتغرقایننقاشیهامیشوی...
قسممیخورمدیدمکهچشمانشخندید
همینکافیبودتالبهایمباواژهایکهخیلیوختبودباآنغریبهبودآشناشود...لبخندمحویرویلبهایمنشستودرانتظارجواببهاوخیرهشدم
+فقطیههنرمندعاشقمیتونهچنینچیزیروخلقکنه...ومنفکرمیکنمدوچیزبهزیباییآفریدهشدهاند،هنرو....عشق!
باصداییکهحالرگههاییازترسدرونشدیدهمیشدپرسیدم:
_ت..توعاشقی؟
نگاهمرنگهکلافگیبهخودگرفتهبود...
نگاهیخیاشراازتابلوگرفت،بهسمتمچرخیدوهمانطورکهدردفترچهکوچکشچیزیمینوشتگفت:
+اگرعاشقبودم...تههنرمایننبودکهوقتمومیوناینبومهایرنگیبگزرونم...
دفترچهرابستوآنرادرکیفخودشجایکردوبدونهیچحرفیرویپنجهیپایشچرخیدوبهسمتهمخالفرفت..."
"میخواهمبنویسم....منهیچوختنویسندهنبودم
...هیچوخت!
اماامروزمیخواهمبنویسم...ازرازیکههیچوختبهزباننیاوردم...
ازقتلیکههیچجاثبتنشد....
ازعشقیکهدرقلبممثلیکغنچهرزقرمزپرورشدادمودرآخردستانمراباخارهایشبهخونآغشتهکردم....
پسمینویسمبهنامعشق
بهنامخداییکهتقدیررااینگونهرقمزد
.
.
تاقبلازاینکهنامیازتوبردهشودمنهمانروحسنگیبودم
کهانگارقسمتیازوجودشراسنگتراشجاانداختهباشدیابراییکاشتباهمجبوربهحذفآنشدهباشد...
اماوختیتومیرسیدیمنفقطمانندیککودکباحسرتازپشتویترینشیشهاینگاهمتورانگاهمیکردم...
قدمهایمناخوداگاهبهسمتتوروانهمیشدند...
تورامیدیدمکهباشگفتیایکهدرلایههایپوستترخنهکردهبودتابلویهخاکستریاینگاهمیکردی...گوییکهروحترادرآنجامیگزاشتیوبقیهروزبهدنبالآندرآننقشهابودی...
ومننظارهگربزرگترینشاهکارخداوندبودم...
تومثلیکپروانهبنظرمیرسیدی...حسمیکردماگردستانمرابطرفتدرازکنمتودرنهایتپروازمیکنیوبرایهمیشهمحومیشوی...
آنروزتمامشجاعتخودمراجمعکردم..شایدهمحسخواستنتوونفسضعیفمبودکهمرابهسمتهتومیبرد...
باقدمهایسنگینیکههمونطورکهدرشبهایطولانیباخودتمرینکردهبودمسعیمیکردمکهبهطرفتحرکنم...
مندرنزدیکیهتوبودم...درفاصلهیکمی...فقطاندکیبازوانمباتوفاصلهداشتندتابتوانمتورادرحصارآغوشمزندانیکنم...اماافسوسکهتوانحرکتیدیگررانداشتم
وبالاخرهنگاهیکهازآنتابلوینقاشیدلکندوباقلمنگاهشرنگیبهمنیکهسیاهوسفیدبنظرمیرسیدمپاشید
ضربانقلبم...وایسا!
اصلنقلبیدرسینهامباقیماندهبود...؟
چهفراموشکار...منخیلیوقتپیشقلبمرابادستانخودمازسینهامدرآوردهبودم...وآنرابهکسیکهحتیاسمهمرانمیدانستبخشیدهبودم!
استراحتنگاهخستهاشرارویخودمحسمیکردم
گرچهثانیهایبیشنبودامامنمیتوانستمساعتهاوروزهابهلحظهشکافتهشدنتارهایمژگاندوختهشدهاشتاانتهایسیاهیهچشمانشفکرکنموازآنبنویسم...
نگاهشرادوبارهبههمانجاییدوختکهچندیپیشگوییدرآنبالذتغرقشدهبودومنمثلیکمزاحماورانجاتدادهبودم!
لبهایشبیحرکتماندهبودند...
هیچصداییازآنهابهگوشنمیرسید...
تمشکهایوحشیایکهباوجودسمیبودنشانحسرتچشیدنشانراداشتم....
نگاهمراباناامیدیبهسمتهجاییکههدفنگاهشبودسوقدادم...امادرکمالناباوریدیدمکهبهسمتهمنبرگشت...
حرفنمیزد..
فقطبانگاهنافذشچشمانمرانشانهگرفتهبود
لبهایمراازهمفاصلهدادم...
_تابحالهیچکشمثلتوبهاینتابلوهانگاهنکردهبود...
باصداییکههنوزاطمیناننداشتمکهازلایهلبهایخشکیدهمنخارجشدهدوبارهدرانتظارجوابیبهبهاوخیرهشدم...
+مگرمنچطوربهشوننگاهمیکنم؟!
همونطورکهدوبارهبهاونتابلوخیرهشدهبوداینروگفتومنهنوزدربهتبهنجوایهدلانگیزصدایشکهمرادرخودشغرقکردهبوددلسپردهبودم...
نگاهخاکستریشمرادوبارهبهاینجهانبازگرداند...
_گوییجسمتراپشتاینتابلوهاجامیگذاریوباروحتغرقایننقاشیهامیشوی...
قسممیخورمدیدمکهچشمانشخندید
همینکافیبودتالبهایمباواژهایکهخیلیوختبودباآنغریبهبودآشناشود...لبخندمحویرویلبهایمنشستودرانتظارجواببهاوخیرهشدم
+فقطیههنرمندعاشقمیتونهچنینچیزیروخلقکنه...ومنفکرمیکنمدوچیزبهزیباییآفریدهشدهاند،هنرو....عشق!
باصداییکهحالرگههاییازترسدرونشدیدهمیشدپرسیدم:
_ت..توعاشقی؟
نگاهمرنگهکلافگیبهخودگرفتهبود...
نگاهیخیاشراازتابلوگرفت،بهسمتمچرخیدوهمانطورکهدردفترچهکوچکشچیزیمینوشتگفت:
+اگرعاشقبودم...تههنرمایننبودکهوقتمومیوناینبومهایرنگیبگزرونم...
دفترچهرابستوآنرادرکیفخودشجایکردوبدونهیچحرفیرویپنجهیپایشچرخیدوبهسمتهمخالفرفت..."
۲۰.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.