راکون کچولو مو صورتی p15
خدا اینا کی رسیدند
البته که خب کلا ۵۰۰ متر با جنگل فاصله داشتند و داشتند خیلی هم سریع حرکت میکردند پس طبیعی هسته
(ادمین:آنیا رو وسط جنگل بسته بودن و دامیان اول جنگل خودشو تلپورت کرد پس اونقدری وقت داشتن که بتونن ببندنش به درخت حالا چرا آنیا وقتی بیدار شد حس کوفتگی داشت چون که
اونا پرتش کردن به سمت درخت و همین باعث شده بود که آنیا حس کوفتگی کنه خب دیگه زیادی زر زدم)
داشتن یه چیزای میگفتن که دیدم دختره میخواد به سمت آنیا شلیک کنه
ودستشو روی ماشه گذاشته
قبل از اینکه به آنیا برخورد کنه با تلپورت منهدمش کردم وقتی صدای گریه ی ریزآنیا رو شنیدم دلم میخواست تا جایی که میتونم بزنمشون اما خب فقط وقت تلف کردن بود پس فقط با تلپورت بردمشون به کویر لوت خیلی هم کار خوبی کردم
وقتی اونا رو تلپورت کردم سریع رفتم سمت آنیا حس کردم هم پشماش ریخته هم دلش میخواد گریه کنه
سریع دهنشو باز کردم
من:آنیا خوبی نگاهم به اشکاش افتاد
نگاهم کردو با صدای بلند گریه کرد
ای وای
من:آنیای کله صورتیه من چش شده
و سریع دستو پاشو باز کردم و بغلش کردم اونم بدون هیچ حرفی حدود ۵ یا ۶ دقیقه فقط توی بغلم گریه کرد
وقتی گریه کردنش تموم شد از بغلم اومد بیرون
من:میخوای در موردش حرف بزنیم؟
اشکاشو پاک کرد
آنیا:آره ولی قبلش باید
بگی که چجوری پیدام کردی
و اصلا تو اینجا چکار میکنی
واسش توضیح دادم که چجوری پیداش کردم
حس کردم باور نکرد
آنیا: اونوقت تو ردیاب و از کجا آوردی؟
من:ام خب بابام گفته باید همراه خودم یه ردیاب داشته باشم که اگه اتفاقی واسم افتاد بتونن پیدام کنن
آنیا:خب حالا چرا ردیاب و گذاشتی
من:چون دیدم داری با ترس یکی از بچه هارو نگاه میکنی منم گفتم چون میتونی ذهن بخونی ممکنه اتفاقی بیفته
واسه همین ردیابو گذاشتم
آنیا: آها
من:خب دیگه بهتره زنگ بزنم بیان دنبالمون چون در طول روز فقط همین قدر میتونم تلپورت کنم
آنیا:باشه
و گوشیمو برداشتم و با یکی تماس گرفتم
ای بابا آنتن نمیده
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم جیبم
آنیا:چی شد؟
من:آنتن نمیداد
مثل اینکه امشبو باید اینجا بمونیم
آنیا:اوکی
و شونه هاشوگرفتو کمی توی خودش جمع شد
من:سردته؟
آنیا:یکم
من:بیا بغلم
آنیا:چی
من:چیه خب اینجوری گرم میشی
آنیا:چی میگی
من:میگم بیابغلم واسه خودت میگم
واقعاداشتم به خاطرخودش میگفتم
کمی باحالت کاکاسنگی نگام کرد
آنیا:نه خیلی سردم نیست
من:اوکی
و نشستم کنارش زیردرخت
آنیا:هاپچههه
من:سردته؟
ممکنه سرما بخوری
آنیا:آره خب سردمه ولی سرمانمیخورم
من:آنیا
آنیا:بله
من:خیلی مراقب خودت باش
واقعانگرانش بودم وخب دلیلشم این بود که دوسش دارم نمیتونم انکارش کنم
سری تکون داد
خب دیگه داشتم ازفضولی میمردم
من:نگفتی اوناازت چی میخواستن چرا بردنت
البته که خب کلا ۵۰۰ متر با جنگل فاصله داشتند و داشتند خیلی هم سریع حرکت میکردند پس طبیعی هسته
(ادمین:آنیا رو وسط جنگل بسته بودن و دامیان اول جنگل خودشو تلپورت کرد پس اونقدری وقت داشتن که بتونن ببندنش به درخت حالا چرا آنیا وقتی بیدار شد حس کوفتگی داشت چون که
اونا پرتش کردن به سمت درخت و همین باعث شده بود که آنیا حس کوفتگی کنه خب دیگه زیادی زر زدم)
داشتن یه چیزای میگفتن که دیدم دختره میخواد به سمت آنیا شلیک کنه
ودستشو روی ماشه گذاشته
قبل از اینکه به آنیا برخورد کنه با تلپورت منهدمش کردم وقتی صدای گریه ی ریزآنیا رو شنیدم دلم میخواست تا جایی که میتونم بزنمشون اما خب فقط وقت تلف کردن بود پس فقط با تلپورت بردمشون به کویر لوت خیلی هم کار خوبی کردم
وقتی اونا رو تلپورت کردم سریع رفتم سمت آنیا حس کردم هم پشماش ریخته هم دلش میخواد گریه کنه
سریع دهنشو باز کردم
من:آنیا خوبی نگاهم به اشکاش افتاد
نگاهم کردو با صدای بلند گریه کرد
ای وای
من:آنیای کله صورتیه من چش شده
و سریع دستو پاشو باز کردم و بغلش کردم اونم بدون هیچ حرفی حدود ۵ یا ۶ دقیقه فقط توی بغلم گریه کرد
وقتی گریه کردنش تموم شد از بغلم اومد بیرون
من:میخوای در موردش حرف بزنیم؟
اشکاشو پاک کرد
آنیا:آره ولی قبلش باید
بگی که چجوری پیدام کردی
و اصلا تو اینجا چکار میکنی
واسش توضیح دادم که چجوری پیداش کردم
حس کردم باور نکرد
آنیا: اونوقت تو ردیاب و از کجا آوردی؟
من:ام خب بابام گفته باید همراه خودم یه ردیاب داشته باشم که اگه اتفاقی واسم افتاد بتونن پیدام کنن
آنیا:خب حالا چرا ردیاب و گذاشتی
من:چون دیدم داری با ترس یکی از بچه هارو نگاه میکنی منم گفتم چون میتونی ذهن بخونی ممکنه اتفاقی بیفته
واسه همین ردیابو گذاشتم
آنیا: آها
من:خب دیگه بهتره زنگ بزنم بیان دنبالمون چون در طول روز فقط همین قدر میتونم تلپورت کنم
آنیا:باشه
و گوشیمو برداشتم و با یکی تماس گرفتم
ای بابا آنتن نمیده
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم جیبم
آنیا:چی شد؟
من:آنتن نمیداد
مثل اینکه امشبو باید اینجا بمونیم
آنیا:اوکی
و شونه هاشوگرفتو کمی توی خودش جمع شد
من:سردته؟
آنیا:یکم
من:بیا بغلم
آنیا:چی
من:چیه خب اینجوری گرم میشی
آنیا:چی میگی
من:میگم بیابغلم واسه خودت میگم
واقعاداشتم به خاطرخودش میگفتم
کمی باحالت کاکاسنگی نگام کرد
آنیا:نه خیلی سردم نیست
من:اوکی
و نشستم کنارش زیردرخت
آنیا:هاپچههه
من:سردته؟
ممکنه سرما بخوری
آنیا:آره خب سردمه ولی سرمانمیخورم
من:آنیا
آنیا:بله
من:خیلی مراقب خودت باش
واقعانگرانش بودم وخب دلیلشم این بود که دوسش دارم نمیتونم انکارش کنم
سری تکون داد
خب دیگه داشتم ازفضولی میمردم
من:نگفتی اوناازت چی میخواستن چرا بردنت
۲.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.