فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢🙇🏻♀️🧶 پارت¹⁵
کوک « نه نه نباید اتفاقی که برای ماریا اوفتاد برای لیندا بیفته.... خنجر رو محکم گرفته بود و نه نه نونا ااااا
جیهوپ « حق نذاشت این کار رو بکنه ... من تازه داشتم عاشقش میشدم... نمیدونم این سرعت و واکنش از کجا اومد دویدم سمتش و خنجر رو ازش گرفتم... گردنش رو زخمی کرده بود و بیهوش اوفتاد توی بغلم ....
کوک « نونااا ...
سوفیا « لیندای من ... هق
جیهوپ « تال تال نخست وزیر و بانو چان اینجا میمونن تا ملکه حالشون خوب بشه
راک « اما
جیهوپ « اگه تا الان به خاطر این مسئله توی سیاه چال نیستید به خاطر لینداست... زود
کوک « جیهوپ پزشک مخصوص خودش رو اورد تا لیندا رو معاینه کنه.... اگه زخمش عمیق تر ممکنه بمیره.... آهی کشیدم و روی صندلی کنارشون نشستم....
جیهوپ « پتو رو روی لیندا کشیدم و دستاشو توی دستام گرفتم ... ای دیوونه ... کی بهت اجازه داد به خودت آسیب بزنی...
لیندا « با حس رایحه شیرین جیهوپ چشمام رو باز کردم... نگاهی به سمت راستم کردم و دیدم جیهوپ عین پسر بچه های ملوس خوابیده ... سمت چپمم کوک عین یه خرگوش گوگولی خوابیده بود..... سرم درد میکرد..با یادآوری خاطرات دیشب لبخند تلخی زدم.... حتما باید بلایی سر خودم بیارم تا حواستون بهم باشه؟ از تصمیمی که گرفتم پشیمون نبودم چون باعث شده بود این رایحه انبه شیرینو کنار خودم داشته باشم.... دستامو آروم و با احتیاط روی موهای لخت جیهوپ میکشیدم و نوازش میکردم.... چشمام رو بستم... حس خوبی داشت... با گرفته شدن دستم که خبر از بلند شدن جیهوپ میداد ترسیدم... راستش از واکنشش میترسیدم... بهم گفته بود حتی نزدیکش نشم اما.... با قرار گرفتن لب هاش روی لب هام چشمام رو باز کردم و مطمئن بودم از شدت تعجب اندازه هندونه شده... الان منو بوسید؟ من.. م.. من زنده ام؟ این رویا نیست؟
جیهوپ « اینقدر فکر نکن... بدون اجازه من حق مردن نداری
راوی « چشماش پر از اشک شده بود ... لیندا با بهت و ناباوری به جیهوپ خیره شده بود... توی یه حرکت ناگهانی لیندا رو در آغوش کشید و اجازه داد اشکاش جاری بشه... لیندا گیج و منگ بی حرکت مونده بود... تصمیم گرفت کاری که مادرش همیشه در این مواقع انجام میداد رو انجام بده دستش رو نوازش وار روی کمر جیهوپ کشید و به نوای قلب جیهوپ که مثل مسکن برای درد هاش عمل میکرد گوش میداد..لیندا شیفته اخلاق و رفتار جیهوپ شده بود... با خودش گفت شاید بتونه کاری کنه دیگه از هم متنفر نباشن...
لیندا « امپراطور همون پسر بچه ده ساله بود.... در جسم یه جیهوپ بیست ساله... سرنوشت دردناکی داشت بدون اینکه فرصت اینو داشته باشه بچگی کنه غرق قصر و حکومت و سنت ها شده بود.... تصمیمم رو گرفته بودم... میخواستم وایسم و از عشقم محافظت کنم....
جیهوپ « حق نذاشت این کار رو بکنه ... من تازه داشتم عاشقش میشدم... نمیدونم این سرعت و واکنش از کجا اومد دویدم سمتش و خنجر رو ازش گرفتم... گردنش رو زخمی کرده بود و بیهوش اوفتاد توی بغلم ....
کوک « نونااا ...
سوفیا « لیندای من ... هق
جیهوپ « تال تال نخست وزیر و بانو چان اینجا میمونن تا ملکه حالشون خوب بشه
راک « اما
جیهوپ « اگه تا الان به خاطر این مسئله توی سیاه چال نیستید به خاطر لینداست... زود
کوک « جیهوپ پزشک مخصوص خودش رو اورد تا لیندا رو معاینه کنه.... اگه زخمش عمیق تر ممکنه بمیره.... آهی کشیدم و روی صندلی کنارشون نشستم....
جیهوپ « پتو رو روی لیندا کشیدم و دستاشو توی دستام گرفتم ... ای دیوونه ... کی بهت اجازه داد به خودت آسیب بزنی...
لیندا « با حس رایحه شیرین جیهوپ چشمام رو باز کردم... نگاهی به سمت راستم کردم و دیدم جیهوپ عین پسر بچه های ملوس خوابیده ... سمت چپمم کوک عین یه خرگوش گوگولی خوابیده بود..... سرم درد میکرد..با یادآوری خاطرات دیشب لبخند تلخی زدم.... حتما باید بلایی سر خودم بیارم تا حواستون بهم باشه؟ از تصمیمی که گرفتم پشیمون نبودم چون باعث شده بود این رایحه انبه شیرینو کنار خودم داشته باشم.... دستامو آروم و با احتیاط روی موهای لخت جیهوپ میکشیدم و نوازش میکردم.... چشمام رو بستم... حس خوبی داشت... با گرفته شدن دستم که خبر از بلند شدن جیهوپ میداد ترسیدم... راستش از واکنشش میترسیدم... بهم گفته بود حتی نزدیکش نشم اما.... با قرار گرفتن لب هاش روی لب هام چشمام رو باز کردم و مطمئن بودم از شدت تعجب اندازه هندونه شده... الان منو بوسید؟ من.. م.. من زنده ام؟ این رویا نیست؟
جیهوپ « اینقدر فکر نکن... بدون اجازه من حق مردن نداری
راوی « چشماش پر از اشک شده بود ... لیندا با بهت و ناباوری به جیهوپ خیره شده بود... توی یه حرکت ناگهانی لیندا رو در آغوش کشید و اجازه داد اشکاش جاری بشه... لیندا گیج و منگ بی حرکت مونده بود... تصمیم گرفت کاری که مادرش همیشه در این مواقع انجام میداد رو انجام بده دستش رو نوازش وار روی کمر جیهوپ کشید و به نوای قلب جیهوپ که مثل مسکن برای درد هاش عمل میکرد گوش میداد..لیندا شیفته اخلاق و رفتار جیهوپ شده بود... با خودش گفت شاید بتونه کاری کنه دیگه از هم متنفر نباشن...
لیندا « امپراطور همون پسر بچه ده ساله بود.... در جسم یه جیهوپ بیست ساله... سرنوشت دردناکی داشت بدون اینکه فرصت اینو داشته باشه بچگی کنه غرق قصر و حکومت و سنت ها شده بود.... تصمیمم رو گرفته بودم... میخواستم وایسم و از عشقم محافظت کنم....
۶۷.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.