پارت ۳۰
۲۰مین بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدیم رو بهم گفت»بیب میدونی که دیگه اونجا باید چیکار کنی
گفتم»معلومه که میدونم
گفت»پس بگو ببینم
گفتم»از پیشت تکون نخورم و مشروب هم نخورم با کسی هم گرم نگیرم با هیچ مردی هم دست ندم فقط در حد یه سلام
گفت»افرین بیب بریم
گفتم»بریم
بعد دستمو دور بازوش حلقه کردم و رفتیم داخل بعد سلام و احوال پرسی رفتیم و نشستیم و برامون مشروب آوردن ولی من برنداشتم به گفته کوک ایششش چه شوهر سخت گیر و حساسی دارم من با کلافگی گفتم»اخه چرا تو بخوری من نخورم
گفت»چون تو جنبه نداری
با کنی تعجب گفتم»جان؟!
گفت»بیش از حد مست میکنی وقتی مستی خیلی غلطا میکنی
گفتم»ولی من که پیش توام
گفت»گفتم نه ینی نه هر وقت خودمون دوتایی بودیم با هم میخوریم بیب
گفتم»اوهوم باشه
بعد دستشو انداخت دور گردنم و بغلم کرد منم با لبخندی که رو لبام شکل گرفته بود گفتم»راستی مامانت امروز بهم زنگ زد
لبخندش محو شد و حالت جدی و سرد خودشو گرفت و گفت»چی میگفت؟!
گفتم»عاممم خب کوک فردا شب عمارتشون دعوتمون کرده
گفت»تو چی گفتی
گفتم»من؟!خب گفتم به کوک میگم خبرشو میدم دیگه
گفت»پس همین الان بهش بگو که نمیاین
گفتم»اخع چرا؟!
گفت»دیگه چیزی راجبش نشنوم خب نمیریم
گفتم»لطفااا کوک اون مامانته چرا اینجوری باهاش رفتار میکنی
گفت»اره مامانی که بدون خواست و صلاح من رفت ازدواج کرد نظرمم براش مهم نبود
گفتم»عشقم الان چند ساله که از این قضیه میگذره بیخیال دیگه
اخم کرده و عصبی گفت»گفتم نه ینی نه ات عصبی نکن منو خب اینقدر رو مخ من راه نرو
گفتم»خیلی خب باشه ولی من بهش گفتم باشه میایم
گفت»تو غلط کردی بدون اجازه من؟؟؟؟؟
گفتم»ببخشید
گفت»همین الان بهش پیام بده که نمیایم
گفتم»باشه
گفتم»معلومه که میدونم
گفت»پس بگو ببینم
گفتم»از پیشت تکون نخورم و مشروب هم نخورم با کسی هم گرم نگیرم با هیچ مردی هم دست ندم فقط در حد یه سلام
گفت»افرین بیب بریم
گفتم»بریم
بعد دستمو دور بازوش حلقه کردم و رفتیم داخل بعد سلام و احوال پرسی رفتیم و نشستیم و برامون مشروب آوردن ولی من برنداشتم به گفته کوک ایششش چه شوهر سخت گیر و حساسی دارم من با کلافگی گفتم»اخه چرا تو بخوری من نخورم
گفت»چون تو جنبه نداری
با کنی تعجب گفتم»جان؟!
گفت»بیش از حد مست میکنی وقتی مستی خیلی غلطا میکنی
گفتم»ولی من که پیش توام
گفت»گفتم نه ینی نه هر وقت خودمون دوتایی بودیم با هم میخوریم بیب
گفتم»اوهوم باشه
بعد دستشو انداخت دور گردنم و بغلم کرد منم با لبخندی که رو لبام شکل گرفته بود گفتم»راستی مامانت امروز بهم زنگ زد
لبخندش محو شد و حالت جدی و سرد خودشو گرفت و گفت»چی میگفت؟!
گفتم»عاممم خب کوک فردا شب عمارتشون دعوتمون کرده
گفت»تو چی گفتی
گفتم»من؟!خب گفتم به کوک میگم خبرشو میدم دیگه
گفت»پس همین الان بهش بگو که نمیاین
گفتم»اخع چرا؟!
گفت»دیگه چیزی راجبش نشنوم خب نمیریم
گفتم»لطفااا کوک اون مامانته چرا اینجوری باهاش رفتار میکنی
گفت»اره مامانی که بدون خواست و صلاح من رفت ازدواج کرد نظرمم براش مهم نبود
گفتم»عشقم الان چند ساله که از این قضیه میگذره بیخیال دیگه
اخم کرده و عصبی گفت»گفتم نه ینی نه ات عصبی نکن منو خب اینقدر رو مخ من راه نرو
گفتم»خیلی خب باشه ولی من بهش گفتم باشه میایم
گفت»تو غلط کردی بدون اجازه من؟؟؟؟؟
گفتم»ببخشید
گفت»همین الان بهش پیام بده که نمیایم
گفتم»باشه
۴۰.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.