تک پارتی تهکوک
#taekook
ساعت ۴ صبح بود و کل خونه توی سکوت بود...فقط صدای تیک تاک ساعت سکوت رو میشکوند.....
یه دفعه احساس کرد به شدت نیاز به چیزی داره پس مثل برق زده ها از خواب پرید و باعث شد تهیونگ که مثل بچه های دو ساله به خواب رفته بود طوری بیدار بشه که از روی تخت بیوفته....
تهیونگ: اههههه خداااا
جونگکوک با نگرانی گفت: حالت خوبه؟!
تهیونگ درحالی که باسنش رو میمالید گفت: اگه خوردن زمینم رو حساب نکنیم اره....
امگا سرشو انداخت پایین و با بغض گفت: متاسفم...
آلفا که دید حرفش تاثیر بدی روی امگای حاملش گذاشته رفت کنارش نشست و رایحشو برای اینکه آروم بشه آزاد کرد...
تهیونگ: عشقم ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...حالا چرا بیدار شدی نفسم؟
جونگکوک هق هقی کرد و گفت: دلم بستی پرتقالی میخواد ....
تهیونگ خنده ای به لپای پف کرده و چهره ی غمگین امگاش کرد و دستشو روی شکم برآمدش گذاشت...
تهیونگ: فندوق کوچولو بستنی اونم پرتقالی هوس کرده؟! باشه فردا براش میگیرم...ولی عشق آپا توی زمستون؟
جونگکوک با ناراحتی غر زد: فردا نه الان تهه... احساس میکنم اگه الان نخورم میمیرمممممم
تهیونگ: عشقم به خدا ساعت چهار صبحه...
جونگکوک: اصلا قهرم
تهیونگ: ای خدااااا
و از روی تخت بلند شد و رفت سمت کمدش و تی شرتشو عوض کرد و یه شلوار جین پوشید و سوییشرتشو تنش کرد و از اتاق رفت بیرون...
...................
ساعت هفت صبح بود و حدود چهار ساعت بود که کل مغازه ها و همه جا رو گشته بود
ولی حتی یه بستنی ساده هم پیدا نکرده بود...
اگه همینطوری برمیگشت خونه...حتما امگاش تا یه هفته باهاش قهر میکرد و حرف نمیزد ......
حداقلش این بود که کل روز بیرون بمونه و بگرده حتی اگه از سرما بمیره...ولی امگای کوچولوش باهاش قهر نکنه....
داشت همینطور راه میرفت که یه آهنگ یادش اومد و شروع کرد به خوندنش: could you find a way to let me down slowly
و همین که داشت میخوند یه دفعه ای یه پیرمردی رو دید که داشت تازه مغازه بستنی فروشیش رو باز میکرد...
سریع پا تند کرد و رفت اونجا
تهیونگ: ببخشید آجوشی....
پیر مرد لبخند مهربونی زد و گفت: پسرم این وقت صبح بیرونی؟! چی شده مگه ؟
تهیونگ: آجوشی....امگام اول صبحی هوس بستنی اونم پرتقالیشو کرده...جون من بگید دارید وگرنه دیگه خودمو از پشت بوم پرت میکنم پایین...چون اگه براش نبرم باهام قهر میکنه اونم یه هفتهههههه
پیرمرد لبخندی به حرکات پسر آلفا زد و با مهربونی گفت: نگران نباش...دارم پرتقالی هم دارم...خب بیا بریم تو....از کی بیرونی...چقدر بدنت سرده...
تهیونگ با خستگی گفت: از ساعت چهار صبح
پیرمرد: یاااااااا چقدر زیاد....خب....البته توی دوره بارداری امگاها عادیه...خب چقدر میخوای؟
تهیونگ: یک کیلو آجوشی....
تهیونگ بستنی رو گرفت و حساب کرد و بعد از تشکر از پیرمرد راه افتاد سمت خونه..
ساعت ۴ صبح بود و کل خونه توی سکوت بود...فقط صدای تیک تاک ساعت سکوت رو میشکوند.....
یه دفعه احساس کرد به شدت نیاز به چیزی داره پس مثل برق زده ها از خواب پرید و باعث شد تهیونگ که مثل بچه های دو ساله به خواب رفته بود طوری بیدار بشه که از روی تخت بیوفته....
تهیونگ: اههههه خداااا
جونگکوک با نگرانی گفت: حالت خوبه؟!
تهیونگ درحالی که باسنش رو میمالید گفت: اگه خوردن زمینم رو حساب نکنیم اره....
امگا سرشو انداخت پایین و با بغض گفت: متاسفم...
آلفا که دید حرفش تاثیر بدی روی امگای حاملش گذاشته رفت کنارش نشست و رایحشو برای اینکه آروم بشه آزاد کرد...
تهیونگ: عشقم ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...حالا چرا بیدار شدی نفسم؟
جونگکوک هق هقی کرد و گفت: دلم بستی پرتقالی میخواد ....
تهیونگ خنده ای به لپای پف کرده و چهره ی غمگین امگاش کرد و دستشو روی شکم برآمدش گذاشت...
تهیونگ: فندوق کوچولو بستنی اونم پرتقالی هوس کرده؟! باشه فردا براش میگیرم...ولی عشق آپا توی زمستون؟
جونگکوک با ناراحتی غر زد: فردا نه الان تهه... احساس میکنم اگه الان نخورم میمیرمممممم
تهیونگ: عشقم به خدا ساعت چهار صبحه...
جونگکوک: اصلا قهرم
تهیونگ: ای خدااااا
و از روی تخت بلند شد و رفت سمت کمدش و تی شرتشو عوض کرد و یه شلوار جین پوشید و سوییشرتشو تنش کرد و از اتاق رفت بیرون...
...................
ساعت هفت صبح بود و حدود چهار ساعت بود که کل مغازه ها و همه جا رو گشته بود
ولی حتی یه بستنی ساده هم پیدا نکرده بود...
اگه همینطوری برمیگشت خونه...حتما امگاش تا یه هفته باهاش قهر میکرد و حرف نمیزد ......
حداقلش این بود که کل روز بیرون بمونه و بگرده حتی اگه از سرما بمیره...ولی امگای کوچولوش باهاش قهر نکنه....
داشت همینطور راه میرفت که یه آهنگ یادش اومد و شروع کرد به خوندنش: could you find a way to let me down slowly
و همین که داشت میخوند یه دفعه ای یه پیرمردی رو دید که داشت تازه مغازه بستنی فروشیش رو باز میکرد...
سریع پا تند کرد و رفت اونجا
تهیونگ: ببخشید آجوشی....
پیر مرد لبخند مهربونی زد و گفت: پسرم این وقت صبح بیرونی؟! چی شده مگه ؟
تهیونگ: آجوشی....امگام اول صبحی هوس بستنی اونم پرتقالیشو کرده...جون من بگید دارید وگرنه دیگه خودمو از پشت بوم پرت میکنم پایین...چون اگه براش نبرم باهام قهر میکنه اونم یه هفتهههههه
پیرمرد لبخندی به حرکات پسر آلفا زد و با مهربونی گفت: نگران نباش...دارم پرتقالی هم دارم...خب بیا بریم تو....از کی بیرونی...چقدر بدنت سرده...
تهیونگ با خستگی گفت: از ساعت چهار صبح
پیرمرد: یاااااااا چقدر زیاد....خب....البته توی دوره بارداری امگاها عادیه...خب چقدر میخوای؟
تهیونگ: یک کیلو آجوشی....
تهیونگ بستنی رو گرفت و حساب کرد و بعد از تشکر از پیرمرد راه افتاد سمت خونه..
۳.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.