𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶⁰
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁶⁰
chapter②
ویو کوک
تک تک بادیگاردا یکی کیشون، داشتم تموم ب.ثار و ک.لابارو تو سراسر منطقه آزاد ک فقط برای من بود...
میگشتند...
خودمم مثل سردسته لشکر جستجو کننده ها...
اونقدری کشتم که به آخرین ب.ار رسیدم... نگاهی انداختم و کیم رو دیدم!... کمی خم شدم که اتم اونجا بود!
خدا میدونه چقد عصبی بودم و هر لحظه احتمال انتفجارم مثل آتلانتیس بیش بود....
با دندونایی که توی دهنم داظته فشار رشون میدادم، دستای مشت شده و قدمای بلند به سمت کیمی که روی صندلی نشسته بود و خبر از حضور من نداشت، هجوم اوردم... یقه اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندم...
(منحرفا🤨دنبال چی؟)
پوزخند صدا داری زد که خشممو صد برابر کرد...
ات مثل تماشاچیای فوتبال بود... میزنم یا نه!
کوک: بزنم؟*عربده. رو به تهیونگ*
و باز هم پوزخند گوش خراش مجدد...
دستای مشت شدمو که با حرص و نفرت پر شده بود بالا بردم...
آماده شدم تا خ.ونشو ببینم...
ات: ک..وک ن..کن*ترس. بغض*
ناگهان تموم خشمم خنثی شد و دیگه حرصی نداشتم...
آخه...آخه چجور میتونه اتو ببره ها؟
تهیونگ:*خنده بلند*
کوک: هعی...برو دعا کن شانس باهات یاره*داد*
مچ ات رو با تموم توانم فشار دادم و قبل از اینکه برم...
شات نصفه نیمه لیوان ات رو روی صورت کیم ریختم.... و با عصبانیت از اون خراب شده خارج شدم...
جوری مچشو محکم فشار میدادم که حس میکردم الاناست رگ دستش پ.اره شه!
میخواستم در ماشینو باز کنم و اتو سوار کنم ولی هنوز...
هنوز کارم تموم نشده...اتم باید جواب کارای بچگونشو بده!
ویو ات
هر لحظه بیشتر میترسیدم... احتمال اینکه الان یکی به صورتم سیلی بزنه خیلی زیاد بود....
دستم داشت از جاش کنده میشدولی چیزی نگفتم...
چشمامو محکم بستم و منتظر فکرش شدم...
میزد
مطمئن بودم میزد
میزد!
اما...درو باز کرد و منو نشوند...کمربندم رو گرفت و با یه حرکت کل تسمه ها رو درست کرد و قفلش کرد...
درو محکم بسته که گوشه ژاکتم لای در گیر کرد...
#یونگی
chapter②
ویو کوک
تک تک بادیگاردا یکی کیشون، داشتم تموم ب.ثار و ک.لابارو تو سراسر منطقه آزاد ک فقط برای من بود...
میگشتند...
خودمم مثل سردسته لشکر جستجو کننده ها...
اونقدری کشتم که به آخرین ب.ار رسیدم... نگاهی انداختم و کیم رو دیدم!... کمی خم شدم که اتم اونجا بود!
خدا میدونه چقد عصبی بودم و هر لحظه احتمال انتفجارم مثل آتلانتیس بیش بود....
با دندونایی که توی دهنم داظته فشار رشون میدادم، دستای مشت شده و قدمای بلند به سمت کیمی که روی صندلی نشسته بود و خبر از حضور من نداشت، هجوم اوردم... یقه اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندم...
(منحرفا🤨دنبال چی؟)
پوزخند صدا داری زد که خشممو صد برابر کرد...
ات مثل تماشاچیای فوتبال بود... میزنم یا نه!
کوک: بزنم؟*عربده. رو به تهیونگ*
و باز هم پوزخند گوش خراش مجدد...
دستای مشت شدمو که با حرص و نفرت پر شده بود بالا بردم...
آماده شدم تا خ.ونشو ببینم...
ات: ک..وک ن..کن*ترس. بغض*
ناگهان تموم خشمم خنثی شد و دیگه حرصی نداشتم...
آخه...آخه چجور میتونه اتو ببره ها؟
تهیونگ:*خنده بلند*
کوک: هعی...برو دعا کن شانس باهات یاره*داد*
مچ ات رو با تموم توانم فشار دادم و قبل از اینکه برم...
شات نصفه نیمه لیوان ات رو روی صورت کیم ریختم.... و با عصبانیت از اون خراب شده خارج شدم...
جوری مچشو محکم فشار میدادم که حس میکردم الاناست رگ دستش پ.اره شه!
میخواستم در ماشینو باز کنم و اتو سوار کنم ولی هنوز...
هنوز کارم تموم نشده...اتم باید جواب کارای بچگونشو بده!
ویو ات
هر لحظه بیشتر میترسیدم... احتمال اینکه الان یکی به صورتم سیلی بزنه خیلی زیاد بود....
دستم داشت از جاش کنده میشدولی چیزی نگفتم...
چشمامو محکم بستم و منتظر فکرش شدم...
میزد
مطمئن بودم میزد
میزد!
اما...درو باز کرد و منو نشوند...کمربندم رو گرفت و با یه حرکت کل تسمه ها رو درست کرد و قفلش کرد...
درو محکم بسته که گوشه ژاکتم لای در گیر کرد...
#یونگی
۱۴.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.