سناریو بانگو ღ
اسم تو اتسومی کایو هست و تازه چند ماهه به اژانس اومدی.قبلا توی مافیا بودی و ادم میکشتی ولی دازای نجاتت داد.همه باهات مهربون بودن و داشتی به فضای جدید عادت میکردی.
توی این مدت کم، نزدیک ترین دوست دازای شده بودی و از همه ی رازهاش خبر داشتی.میدونستی که امیدی به زندگی نداره و اون خنده ها و مسخره بازیاش دکوره.میدونستی که میخواد بمیره ولی سعی میکردی به زندگی امیدوارش کنی و هنوزم عاشقش بودی.
کابوس هر شبت وقتایی بود که خبر میومد دازای کار خودشو کرده.از خوابیدن متنفر بودی چون نمیخواستی اون صحنه هارو ببینی.
--------------------------------------
-میخوایم بریم شکوفه های ساکورا رو ببینیم!
سرتو از روی برگه هایی که روشون کار میکردی بلندکردی و با چشمای طلایی رنگت دازایو نگاه کردی. صورتش خیلی مشتاق میخورد و به نظر میومد درونشم همینطوریه. تو تنها کسی بودی که میتونستی دازایو درک کنی.
همه با برنامه موافق بودن. اتسوشی با مهربونی ازت پرسید:اتسومی سان شما از شکوفه های ساکورا خوشتون میاد؟
تعجب کردی. توی مافیا، چون ادم کم حرف و ساکتی بودی هیچ کس بهت اهمیت نمیداد. انگار که اگه ساکت باشی نامرئی میشی. به ارومی گفتی:اره خوشم میاد.
دوباره با مهربونی بهت گفت:عالیه!میتونیم همه باهم بریم!
توی اژانس همه مهربون بودن. خبری از اتاق شکنجه نبود. مجبور نبودی ادم بکشی. زندگیت عالی شده بود.
----------------------------------
الان توی پارک زیر درخت ساکورا نشسته بودید. شکوفه های ساکورا رو میدیدید که اروم از درخت جدا میشند و با وزش باد توی هوا به رقص درمیآمدند. رانپو سان خوراکی اورد و همه مشغول به خوردن شدند. تو از بلند شدی و توی پارک راه رفتی. به قدری از اژانس دور شده بودی که صدای اونارو نمیشنیدی. نفس عمیقی کشیدی. تو از تنهاییت لذت میبردی.
-هوای خوبیه. نه؟
با تعجب برگشتی. دازای همینطوری که به سمتت میومد برات دست تکون داد. وقتی بهت رسید، باهم شروع به راه رفتن کردید.
-شکوفه های ساکورا رو خیلی دوست دارم.
ساکت بودید. اون به ساکت بودنتون عادت کرده بود.
-با اون رنگ صورتیشون همرو مجذوب خودشون میکنن و در اخر خیلی ارام و با ملایمت پایین میفتند.
نگران بودید. خیلی حس خوبی به این صحبتا نداشتید. طبیعی نبود که دازای اینطوری حرف بزنه.
-دوس دارم مرگ من هم شبیه افتادن شکوفه های ساکورا باشه
با وحشت گفتید:دازای! لطفا اینارو نگو!
خندید. اون همیشه وقتی چنین چیزی میگفت میخندید. انگار برعکس بقیه از مرگ ترسی نداشت.منتظر بود که سایه ی مرگ اونو در اغوش بگیره.
برگشتید تا به بقیه بپیوندید. دازای دیگه از مرگ حرفی نزد ولی ذهن شمارو با اون حرف هاش مشغول کرد.
چند روز بعد، به شما خبر رسید که دازای برای همیشه از پیشتون رفته!
توی این مدت کم، نزدیک ترین دوست دازای شده بودی و از همه ی رازهاش خبر داشتی.میدونستی که امیدی به زندگی نداره و اون خنده ها و مسخره بازیاش دکوره.میدونستی که میخواد بمیره ولی سعی میکردی به زندگی امیدوارش کنی و هنوزم عاشقش بودی.
کابوس هر شبت وقتایی بود که خبر میومد دازای کار خودشو کرده.از خوابیدن متنفر بودی چون نمیخواستی اون صحنه هارو ببینی.
--------------------------------------
-میخوایم بریم شکوفه های ساکورا رو ببینیم!
سرتو از روی برگه هایی که روشون کار میکردی بلندکردی و با چشمای طلایی رنگت دازایو نگاه کردی. صورتش خیلی مشتاق میخورد و به نظر میومد درونشم همینطوریه. تو تنها کسی بودی که میتونستی دازایو درک کنی.
همه با برنامه موافق بودن. اتسوشی با مهربونی ازت پرسید:اتسومی سان شما از شکوفه های ساکورا خوشتون میاد؟
تعجب کردی. توی مافیا، چون ادم کم حرف و ساکتی بودی هیچ کس بهت اهمیت نمیداد. انگار که اگه ساکت باشی نامرئی میشی. به ارومی گفتی:اره خوشم میاد.
دوباره با مهربونی بهت گفت:عالیه!میتونیم همه باهم بریم!
توی اژانس همه مهربون بودن. خبری از اتاق شکنجه نبود. مجبور نبودی ادم بکشی. زندگیت عالی شده بود.
----------------------------------
الان توی پارک زیر درخت ساکورا نشسته بودید. شکوفه های ساکورا رو میدیدید که اروم از درخت جدا میشند و با وزش باد توی هوا به رقص درمیآمدند. رانپو سان خوراکی اورد و همه مشغول به خوردن شدند. تو از بلند شدی و توی پارک راه رفتی. به قدری از اژانس دور شده بودی که صدای اونارو نمیشنیدی. نفس عمیقی کشیدی. تو از تنهاییت لذت میبردی.
-هوای خوبیه. نه؟
با تعجب برگشتی. دازای همینطوری که به سمتت میومد برات دست تکون داد. وقتی بهت رسید، باهم شروع به راه رفتن کردید.
-شکوفه های ساکورا رو خیلی دوست دارم.
ساکت بودید. اون به ساکت بودنتون عادت کرده بود.
-با اون رنگ صورتیشون همرو مجذوب خودشون میکنن و در اخر خیلی ارام و با ملایمت پایین میفتند.
نگران بودید. خیلی حس خوبی به این صحبتا نداشتید. طبیعی نبود که دازای اینطوری حرف بزنه.
-دوس دارم مرگ من هم شبیه افتادن شکوفه های ساکورا باشه
با وحشت گفتید:دازای! لطفا اینارو نگو!
خندید. اون همیشه وقتی چنین چیزی میگفت میخندید. انگار برعکس بقیه از مرگ ترسی نداشت.منتظر بود که سایه ی مرگ اونو در اغوش بگیره.
برگشتید تا به بقیه بپیوندید. دازای دیگه از مرگ حرفی نزد ولی ذهن شمارو با اون حرف هاش مشغول کرد.
چند روز بعد، به شما خبر رسید که دازای برای همیشه از پیشتون رفته!
۳.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.