وقتی داییت عاشقت میشه...😈
پارت هفدهم*
یهو در اتاقم باز شد فکر کردم کوک فوری سرمو بالا اوردم اما با دیدن نیل اشکام شدت گرفت
نیل:اوفففف لونا گریه نکن دیگه شب جشن هم همینطور مثل ابر بهاری گریه میکردی
لونا:چطور گریه نکنم دختر هرزه دیدی همش خودشو می چسبوند به کوک ددی ددی میکرد امروز هم که ازدواج میکردن (اشکاش شدت گرفت)
نیل:خب چیکار کنهههه اون نامزدش بوده
پاشو بدو ارایشگر اومده
لونا:چه ارایشگری....(گریه)
با تعجب به لباسا و وسایلی که اومدن با ارایشگر مخصوصم نگاه میکردم که نیل نشوندم روی یه صندلی
علامت ارایشگر÷
نیل: لطفا یه کاری کنید که گریه اش مشخص نشه
÷حتما نیل. خانم مطمعن باشید امشب میدرخشه
بلاخره بعد یک ساعت ور رفتن با صورتمو و موهام ولم کردن داشتم لباس انتخاب میکردم که چشمم به یه لباس سیاه خورد اونو پوشیدمو رفتم خونه کوک عروسی اونجا برگزار میشد
وقتی رفتم داخل همه نگاها روی من بود رفتم پیش جایی که مامانم و کوک وایساده بودن
^خوش اومدی دخترم
لونا:ممنون مامان جون
کوک:خوش اومدی
لونا:مرسی مبارک بلاخره داری داماد میشی
خواست جوابمو بده که اون دختر سولار بود چی بود بردش وسط و شروع کردن به رقصیدن وقتی اون صحنه رو دیدم بغص گلمو گرفت عصبی شدمو رفتم توی حیاط نه نه نباید این عروسی سر بگیره نمیزارم توی فکر بودم که چی کار کنم یهو روی یکی از میزا یه شیر توت فرنگی دیدم
(لونا به تو فرنگی حساسیت داره)
میدونستم تا چند روز ممکنه اذیت بشم ولی ارزششو داشت کلشو سر کشیدم بعد چند دقیقه احساس میکردم گلوم زخم داره میشه حالم خیلی بد شده بود نفهمیدم چیشد که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین......
لایک و کامنت🌈💙
یهو در اتاقم باز شد فکر کردم کوک فوری سرمو بالا اوردم اما با دیدن نیل اشکام شدت گرفت
نیل:اوفففف لونا گریه نکن دیگه شب جشن هم همینطور مثل ابر بهاری گریه میکردی
لونا:چطور گریه نکنم دختر هرزه دیدی همش خودشو می چسبوند به کوک ددی ددی میکرد امروز هم که ازدواج میکردن (اشکاش شدت گرفت)
نیل:خب چیکار کنهههه اون نامزدش بوده
پاشو بدو ارایشگر اومده
لونا:چه ارایشگری....(گریه)
با تعجب به لباسا و وسایلی که اومدن با ارایشگر مخصوصم نگاه میکردم که نیل نشوندم روی یه صندلی
علامت ارایشگر÷
نیل: لطفا یه کاری کنید که گریه اش مشخص نشه
÷حتما نیل. خانم مطمعن باشید امشب میدرخشه
بلاخره بعد یک ساعت ور رفتن با صورتمو و موهام ولم کردن داشتم لباس انتخاب میکردم که چشمم به یه لباس سیاه خورد اونو پوشیدمو رفتم خونه کوک عروسی اونجا برگزار میشد
وقتی رفتم داخل همه نگاها روی من بود رفتم پیش جایی که مامانم و کوک وایساده بودن
^خوش اومدی دخترم
لونا:ممنون مامان جون
کوک:خوش اومدی
لونا:مرسی مبارک بلاخره داری داماد میشی
خواست جوابمو بده که اون دختر سولار بود چی بود بردش وسط و شروع کردن به رقصیدن وقتی اون صحنه رو دیدم بغص گلمو گرفت عصبی شدمو رفتم توی حیاط نه نه نباید این عروسی سر بگیره نمیزارم توی فکر بودم که چی کار کنم یهو روی یکی از میزا یه شیر توت فرنگی دیدم
(لونا به تو فرنگی حساسیت داره)
میدونستم تا چند روز ممکنه اذیت بشم ولی ارزششو داشت کلشو سر کشیدم بعد چند دقیقه احساس میکردم گلوم زخم داره میشه حالم خیلی بد شده بود نفهمیدم چیشد که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین......
لایک و کامنت🌈💙
۸.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.