رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سی و پنج منیم گوزل سِئوگیلیم
در حالی که چهره آرایش شده سوگل را مینگریست از او پرسید:
- Seogil, Ena amcanın geldiğini gördün mü?
(سئوگیل دیدی عمو اینا اومدن؟)
سوگل که اسم عمو را شنید متوجه شد کایان در مورد آنها صحبت میکند پس با اشاره سر گفت:
- آره
کایان روی صندلی که داخل بالکن گذاشته شده بود نشسته و با حرص گفت:
- Fatih de geldi, keşke bir bardak çay olsa şimdi, boğazım kurudu
(فاتح هم اومد، اه کاش الان یک لیوان چای بود، گلوم خشک شد.)
سوگل درحالی که با گوشی در دستش درحال تمرین کلمات ترکی بود نگاهش روی چهره به زمین دوخته کایان ثابت ماند.
کایان وقتی دید سوگل هیچ حرفی نمیزند سرش را بالا گرفت و نگاهش با نگاه آبی سوگل گرده خورد از آنجایی که همیشه برای خلبازیهایش آماده بود، آدامس را در دهانش اینطرف و آنطرف کرده و یک بادکنک بزرگ درست کرد، درحالی که بادکنک را فوت کرده و هر لحظه بزرگتر میشد، با خنده سوگل، خود نیز به خنده افتاد و همان حین بادکنک ترکید و به لبها و تهریشش چسبید.
اینبار صدای خنده سوگل بلند شد و کایان با این اتفاق دستی روی صورتش کشید و تکهای آدامس به دستش چسبید با خنده سریع از جایش بلند شد.
درحال خنده وارد اتاقش شده و نگاهی به آینه انداخت، آنقدر خندهدار شده بود که هنوز صدای خنده سوگل در بالکن شنیده میشد، به سمت دستشویی کوچک گوشه اتاق رفته و سعی کرد صورتش را تمیز کند، پس از تلاش بسیار و کندن آدامس از روی تهریشهایش، از اتاق خارج شده و دوباره به بالکن رفت اما دیگر خبری از سوگل نبود، یواشکی به سمت در بالکن اتاق سوگل رفته و نگاهی انداخت اما پردههایش کشیده شده و داخل مشخص نبود.
به سمت اتاقش برگشته و درحالی که کتاب را برمیداشت روی تخت نشست.
سوگل وارد جمع شد و با صدای بلند گفت:
- سلام
همه یکبهیک سلام کردند و سوگل یکی- یکی با اعضای خانواده عمو بویوک دست داد!
همسر بویوک، مهناز که زنی خوشسیما و خوش رفتار بود نگاهی به سوگل انداخته و گفت:
- ماشالله، چشم بد ازت دور!
نوبت فاتح رسید که سوگل سرسری با او دست داده و بدون نگاه به او به سمت دیگر برگشت همانطور که کنار فلور دختر عمو بویوک مینشست امل نیز به آنها پیوست.
نگاه فاتح روی چهره آرایششده سوگل در حرکت بود و با خود میگفت:
- این همه زیبایی مگه داریم!
و سپس به انتخابش احسنت میگفت.
عمه خانوم پس از سوگل وارد جمع شد و بهترین جای خانه که مبلی تکنفره و سلطنتی گذاشته شده بود نشست.همگی برای بوسیدن دستش از جا برخاستند عمه با رضایت همه را نگریست و درحالی که یک به یک اعضا را نگاه میکرد با تکبر گفت:
- قدیر!
قدیر با شنیدن اسمش با آن لحن چشمانش گرد شده و سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله عمه هاریکا!
عمه با تحکم پرسید:
- پسرت کجاست.
آسیه قبل از قدیر جواب داد:
- الان صداش میکنم.
در حالی که چهره آرایش شده سوگل را مینگریست از او پرسید:
- Seogil, Ena amcanın geldiğini gördün mü?
(سئوگیل دیدی عمو اینا اومدن؟)
سوگل که اسم عمو را شنید متوجه شد کایان در مورد آنها صحبت میکند پس با اشاره سر گفت:
- آره
کایان روی صندلی که داخل بالکن گذاشته شده بود نشسته و با حرص گفت:
- Fatih de geldi, keşke bir bardak çay olsa şimdi, boğazım kurudu
(فاتح هم اومد، اه کاش الان یک لیوان چای بود، گلوم خشک شد.)
سوگل درحالی که با گوشی در دستش درحال تمرین کلمات ترکی بود نگاهش روی چهره به زمین دوخته کایان ثابت ماند.
کایان وقتی دید سوگل هیچ حرفی نمیزند سرش را بالا گرفت و نگاهش با نگاه آبی سوگل گرده خورد از آنجایی که همیشه برای خلبازیهایش آماده بود، آدامس را در دهانش اینطرف و آنطرف کرده و یک بادکنک بزرگ درست کرد، درحالی که بادکنک را فوت کرده و هر لحظه بزرگتر میشد، با خنده سوگل، خود نیز به خنده افتاد و همان حین بادکنک ترکید و به لبها و تهریشش چسبید.
اینبار صدای خنده سوگل بلند شد و کایان با این اتفاق دستی روی صورتش کشید و تکهای آدامس به دستش چسبید با خنده سریع از جایش بلند شد.
درحال خنده وارد اتاقش شده و نگاهی به آینه انداخت، آنقدر خندهدار شده بود که هنوز صدای خنده سوگل در بالکن شنیده میشد، به سمت دستشویی کوچک گوشه اتاق رفته و سعی کرد صورتش را تمیز کند، پس از تلاش بسیار و کندن آدامس از روی تهریشهایش، از اتاق خارج شده و دوباره به بالکن رفت اما دیگر خبری از سوگل نبود، یواشکی به سمت در بالکن اتاق سوگل رفته و نگاهی انداخت اما پردههایش کشیده شده و داخل مشخص نبود.
به سمت اتاقش برگشته و درحالی که کتاب را برمیداشت روی تخت نشست.
سوگل وارد جمع شد و با صدای بلند گفت:
- سلام
همه یکبهیک سلام کردند و سوگل یکی- یکی با اعضای خانواده عمو بویوک دست داد!
همسر بویوک، مهناز که زنی خوشسیما و خوش رفتار بود نگاهی به سوگل انداخته و گفت:
- ماشالله، چشم بد ازت دور!
نوبت فاتح رسید که سوگل سرسری با او دست داده و بدون نگاه به او به سمت دیگر برگشت همانطور که کنار فلور دختر عمو بویوک مینشست امل نیز به آنها پیوست.
نگاه فاتح روی چهره آرایششده سوگل در حرکت بود و با خود میگفت:
- این همه زیبایی مگه داریم!
و سپس به انتخابش احسنت میگفت.
عمه خانوم پس از سوگل وارد جمع شد و بهترین جای خانه که مبلی تکنفره و سلطنتی گذاشته شده بود نشست.همگی برای بوسیدن دستش از جا برخاستند عمه با رضایت همه را نگریست و درحالی که یک به یک اعضا را نگاه میکرد با تکبر گفت:
- قدیر!
قدیر با شنیدن اسمش با آن لحن چشمانش گرد شده و سرش را بالا گرفت و گفت:
- بله عمه هاریکا!
عمه با تحکم پرسید:
- پسرت کجاست.
آسیه قبل از قدیر جواب داد:
- الان صداش میکنم.
۱.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.