ماسارو: دخترم ای کاش میموندی🥹
ماسارو: دخترم ای کاش میموندی🥹
میتسوکی: وایسا ببینم سگ!
باکوگو: سگ خودتی پیری!
ماسارو: میتسوکی عزیزم، مدرسش دیر شد
میتسوکی: باشه عزیزم، هوی بد دهن گمشو بیا صبحونتو بخور برو مدرسه
باکوگو: داشتم همین کارو میکردم که یهو مث سگ وحشی با ماهیتابه دنبالم افتادی
میتسوکی:چـــــــی!؟
ماسارو: جان من هردوتون بیخیال شین، بیاین صبحونه بخورین
*میتسوکی و باکوگو بعد از جنگ جهانی سوم رفتن صبحونه بخورن*
*باکوگو صبحونش رو خورد و رفت مدرسه و تو مدرسه فقط باکوگو بود و سوکاکی و شوتو و میدوریا *
*میدوریا رفت پیش سوکاکی*
میدوریا: اوهایو، سوکاکی-چان، حالت خوبه؟
سوکاکی: بله ممنونم.....*لبخند ملیح*
میدوریا: اسمم میدوریا ایزوکو هست
باکوگو: اما همه ایزوکوی نفله صداش میکنن
میدوریا: کاچان!*با لحن اعتراضی*
سوکاکی: خوشوقتم، ایزوکو-چان
*ایزوکو فهمید که سوکاکی تا یه هفته خونه نداره*
ایزوکو: سوکاکی-چان، اگه دوست داری میتونی تا یه هفته بیای خونه ما
سوکاکی: نه، نمیخوام مزاحم کسی بشم، ممنونم ایزوکو-چان
ایزوکو: چه مزاحمتی، اتفاقا مامانم خیلی خوشحال میشه، یه هم صحبت هم پیدا میکنه
سوکاکی: مطمئنی؟
ایزوکو: البته
سوکاکی: خب، اگه اشکالی نداره، مزاحمتون میشم
ایزوکو: خیلی خوب میشه، راستی میتونم درس جاهایی که نبودی رو برات توضیح بدم
*باکوگو داشت بهشون نگاه میکرد، خشم و حسادت تو چشمای یاقوتیش موج میزد انگار دارن از یه بچه ی پنج ساله عروسک مورد علاقش رو میگیرن *
*زنگ آخر در حال رفتن به خونه*
*سوکاکی و ایزوکو داشتن میرفتن خونه ایزوکو و باکوگو خشمش هر لحظه خطرناک تر میشد اما وقتی یادش افتاد ساعت هشت با سوکاکی تمرین داره انگار مدال نفر اول رو بهش دادن و با غرور و خوشحالی رفت خونه*
☆پایان پارت 8☆
میتسوکی: وایسا ببینم سگ!
باکوگو: سگ خودتی پیری!
ماسارو: میتسوکی عزیزم، مدرسش دیر شد
میتسوکی: باشه عزیزم، هوی بد دهن گمشو بیا صبحونتو بخور برو مدرسه
باکوگو: داشتم همین کارو میکردم که یهو مث سگ وحشی با ماهیتابه دنبالم افتادی
میتسوکی:چـــــــی!؟
ماسارو: جان من هردوتون بیخیال شین، بیاین صبحونه بخورین
*میتسوکی و باکوگو بعد از جنگ جهانی سوم رفتن صبحونه بخورن*
*باکوگو صبحونش رو خورد و رفت مدرسه و تو مدرسه فقط باکوگو بود و سوکاکی و شوتو و میدوریا *
*میدوریا رفت پیش سوکاکی*
میدوریا: اوهایو، سوکاکی-چان، حالت خوبه؟
سوکاکی: بله ممنونم.....*لبخند ملیح*
میدوریا: اسمم میدوریا ایزوکو هست
باکوگو: اما همه ایزوکوی نفله صداش میکنن
میدوریا: کاچان!*با لحن اعتراضی*
سوکاکی: خوشوقتم، ایزوکو-چان
*ایزوکو فهمید که سوکاکی تا یه هفته خونه نداره*
ایزوکو: سوکاکی-چان، اگه دوست داری میتونی تا یه هفته بیای خونه ما
سوکاکی: نه، نمیخوام مزاحم کسی بشم، ممنونم ایزوکو-چان
ایزوکو: چه مزاحمتی، اتفاقا مامانم خیلی خوشحال میشه، یه هم صحبت هم پیدا میکنه
سوکاکی: مطمئنی؟
ایزوکو: البته
سوکاکی: خب، اگه اشکالی نداره، مزاحمتون میشم
ایزوکو: خیلی خوب میشه، راستی میتونم درس جاهایی که نبودی رو برات توضیح بدم
*باکوگو داشت بهشون نگاه میکرد، خشم و حسادت تو چشمای یاقوتیش موج میزد انگار دارن از یه بچه ی پنج ساله عروسک مورد علاقش رو میگیرن *
*زنگ آخر در حال رفتن به خونه*
*سوکاکی و ایزوکو داشتن میرفتن خونه ایزوکو و باکوگو خشمش هر لحظه خطرناک تر میشد اما وقتی یادش افتاد ساعت هشت با سوکاکی تمرین داره انگار مدال نفر اول رو بهش دادن و با غرور و خوشحالی رفت خونه*
☆پایان پارت 8☆
۶.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.