^سناریو جدیددد^
«وقتی رد تیغ رو روی دستت میبینن»
-هیونگ لاین-
نامجون: در حال خوندن ی کتاب بودی که جای تیغ رو دید..
کتاب رو ازت گرفت و کنار گذاشت و دستت رو گرفت و آروم نوازشش کرد..
با صدایی که سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت: هی دخترم!.. به خودت آسیب زدی؟.. چرا؟.. تو که میدونی ی تار مو از سرت کم شه من میمیرم.. چرا این کارو کردی ماه من؟
میدونم گاهی وقتا ممکنه از زندگی خسته بشی.. ولی آسیب زدن به خودت که راهش نیست!
جین: داشتین با همدیگه آشپزی میکردین و در حال خورد کردن گوجه ها بودی که توجهش به دستت جلب شد و لبخندش محو شد..
سریع دستت رو گرفت و آستینت رو بالا زد..
بهت با نگرانی و عصبانیت خیره شد و گفت: ا.تی!.. چرا با خودت این کارو کردی هوم؟.. اگه روزای سختیو میگذرونی فقط کافیه بهم بگی.. شاید.. شاید کاری ازم برنیاد ولی حداقل باهم ازشون میگذریم!
هوسوک: مدت زیادی بود که دستت رو گرفته بود و جای تیغ هارو آروم میبوسید.. بهت زل زد و گفت: منم حالم خوب نیست ا.ت!.. منم خستم.. ولی دیدی تا حالا به خودم آسیب بزنم؟.. نه!
چون میدونم بلاخره میگذره.. یه روزی میاد که حالم بهتر بشه و به این روزا میخندم!..
از همه مهمتر.. من تورو دارم!.. تو هم من رو داری!
منم همیشه کنارتم و نمیزارم دیگه این کارو بکنی با خودت..
یونگی: با خودکار کنار جای تیغ های روی دستت قلب می کشید..
شروع به صحبت کرد: چرا با خودت این کارو کردی فرشته کوچولوم؟.. چرا بهم نگفتی که دلت پر از غمه؟.. چرا تو خودت ریختی و تضاهر به خوب بودن کردی؟!
اصلا.. اصلا بیا با همدیگه گریه کنیم.. هوم؟ با همدیگه به این دنیا فحش بدیم!.. ولی به خودمون آسیب نزنیم.. باشه؟!
-مکنه لاین-
تهیونگ: قطرات اشکش روی دستت که محکم گرفته بودش میریختن..
با صدایی که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت: خب اگه حالت بد بود چرا نگفتی بهم دختر کوچولو؟!
چرا هربار ازت می پرسیدم حالت خوبه با لبخند قشنگت میگفتی عالیم؟
مگه تهیونگت مرده که اینجوری میکنی با خودت؟!
جیمین: هردوتون در حال گریه کردن بودین..
محکم بغلت کرده بود و نمیذاشت جایی بری..
با صدای گرفتش لب زد: خیلی بدی!.. خیلی خیلی بدی!..
آخه اگه تو بری من چیکار کنم ها؟.. فک کردی که اصلا چه بلایی سرم میاد؟..
ا.تی.. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.. خواهش میکنم.. خواهش میکنم هروقت حالت بد بود بهم بگو.. باشه دخترم؟
جونگکوک: سرش رو روی دستت گذاشته بود و آروم اشک می ریخت.. با چشم های قرمز و خیس از اشک بهت خیره شد و گفت: یعنی این همه مدت داشتی نقش بازی میکردی؟.. یعنی خنده هات همش دروغ بود؟..
خب اگه حالت خوب نبود کافی بود بهم بگی .. شاید نمیشد برات کاری انجام بدم ولی حداقل بغلت میکردم و باهم گریه میکردیم.. اصلا وقتی که با هم میخندیم چرا ناراحتیتو پنهون کنی هوم؟!
نظرات و حمایتاتون پروانه ها؟
-هیونگ لاین-
نامجون: در حال خوندن ی کتاب بودی که جای تیغ رو دید..
کتاب رو ازت گرفت و کنار گذاشت و دستت رو گرفت و آروم نوازشش کرد..
با صدایی که سعی میکرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت: هی دخترم!.. به خودت آسیب زدی؟.. چرا؟.. تو که میدونی ی تار مو از سرت کم شه من میمیرم.. چرا این کارو کردی ماه من؟
میدونم گاهی وقتا ممکنه از زندگی خسته بشی.. ولی آسیب زدن به خودت که راهش نیست!
جین: داشتین با همدیگه آشپزی میکردین و در حال خورد کردن گوجه ها بودی که توجهش به دستت جلب شد و لبخندش محو شد..
سریع دستت رو گرفت و آستینت رو بالا زد..
بهت با نگرانی و عصبانیت خیره شد و گفت: ا.تی!.. چرا با خودت این کارو کردی هوم؟.. اگه روزای سختیو میگذرونی فقط کافیه بهم بگی.. شاید.. شاید کاری ازم برنیاد ولی حداقل باهم ازشون میگذریم!
هوسوک: مدت زیادی بود که دستت رو گرفته بود و جای تیغ هارو آروم میبوسید.. بهت زل زد و گفت: منم حالم خوب نیست ا.ت!.. منم خستم.. ولی دیدی تا حالا به خودم آسیب بزنم؟.. نه!
چون میدونم بلاخره میگذره.. یه روزی میاد که حالم بهتر بشه و به این روزا میخندم!..
از همه مهمتر.. من تورو دارم!.. تو هم من رو داری!
منم همیشه کنارتم و نمیزارم دیگه این کارو بکنی با خودت..
یونگی: با خودکار کنار جای تیغ های روی دستت قلب می کشید..
شروع به صحبت کرد: چرا با خودت این کارو کردی فرشته کوچولوم؟.. چرا بهم نگفتی که دلت پر از غمه؟.. چرا تو خودت ریختی و تضاهر به خوب بودن کردی؟!
اصلا.. اصلا بیا با همدیگه گریه کنیم.. هوم؟ با همدیگه به این دنیا فحش بدیم!.. ولی به خودمون آسیب نزنیم.. باشه؟!
-مکنه لاین-
تهیونگ: قطرات اشکش روی دستت که محکم گرفته بودش میریختن..
با صدایی که سعی در پنهون کردن بغضش داشت گفت: خب اگه حالت بد بود چرا نگفتی بهم دختر کوچولو؟!
چرا هربار ازت می پرسیدم حالت خوبه با لبخند قشنگت میگفتی عالیم؟
مگه تهیونگت مرده که اینجوری میکنی با خودت؟!
جیمین: هردوتون در حال گریه کردن بودین..
محکم بغلت کرده بود و نمیذاشت جایی بری..
با صدای گرفتش لب زد: خیلی بدی!.. خیلی خیلی بدی!..
آخه اگه تو بری من چیکار کنم ها؟.. فک کردی که اصلا چه بلایی سرم میاد؟..
ا.تی.. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.. خواهش میکنم.. خواهش میکنم هروقت حالت بد بود بهم بگو.. باشه دخترم؟
جونگکوک: سرش رو روی دستت گذاشته بود و آروم اشک می ریخت.. با چشم های قرمز و خیس از اشک بهت خیره شد و گفت: یعنی این همه مدت داشتی نقش بازی میکردی؟.. یعنی خنده هات همش دروغ بود؟..
خب اگه حالت خوب نبود کافی بود بهم بگی .. شاید نمیشد برات کاری انجام بدم ولی حداقل بغلت میکردم و باهم گریه میکردیم.. اصلا وقتی که با هم میخندیم چرا ناراحتیتو پنهون کنی هوم؟!
نظرات و حمایتاتون پروانه ها؟
۱۷.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.