↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟶
با چشمای اشکی به زمین خیره شده بود
یه قطره از چشمش افتاد پایین
ته یان با نگرانی به سمتش رفت و بغلش کرد
ته یان:پسر..نگا داری ناراحتم میکنی
جونگکوک با دستاش اشکایی که رو گونه هاش افتاده بود رو پاک کرد
ته یان دوباره ازش سوال پرسید
ته یان:چرا اینکارو کردی؟
جونگکوک به ته یان نگاه کرد
جونگکوک:بخاطر خودش
ته یان:ولی اینجوری هردوتا دارین سختی میکشین
جونگکوک:خانوادم با ازدواجمون مخالف بودن،اگه میفهمیدن نمیتونه باردار بشه کلی تحقیرش میکردن
بغض گلوشو قورت داد و دوباره به حرفاش ادامه داد
جونگکوک:بخاطر خودش..دوست نداشتم تحقیر بشه،اذیت بشه،ناراحت بشه
ته یان به حرفایی که جونگکوک میزد گوش میکرد
ته یان:ولی، تو خودت این کارا رو باهاش کردی
جونگکوک با چشمای اشکی به زمین خیره شد
جونگکوک:من واقعا بدم نه؟
ته یان با تعجب بهش گفت
ته یان:نه..ولی باید اول قشنگ فکر میکردی،نمیدونم چه فکری کردی که اینکارو کردی...ولی حتما یه چیزی میدونستی که اینکارو کردی
جونگکوک:اشتباه کردم، ته یان..میخوام ببینمش
ته یان با خنده به جونگکوک نگاه کرد
ته یان:شوخی میکنی دیگه؟ الان چجوری میخوای بری ببینیش؟
جونگکوک خواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد
ته یان بلند شد و به سمت در رفت
بعداز دیدن اینکه کی پشت دره با علامت دستاش به جونگکوک گفت که بره صورتشو بشوره تا معلوم نشه گریه کرده
بعداز رفتن جونگکوک ته یان در رو باز کرد
ته یان:سلامم خوش اومدی کارلا
کارلا با تعجب به ته یان خیره شد
کارلا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ته یان با خنده گفت
ته یان:یعنی نمیتونم بیام خونه دوست صمیمیم،باید از تو بپرسم؟
کارلا با خنده به شونه ی ته یان زد
کارلا:دیوونه من همچین چیزیو نگفتم که
ته یان کارلا رو به سمت خونه هدایت کرد
جونگکوک از سمت اتاقش اومد بیرون و به سمت کارلا رفت
گلوشو صاف کردو گفت
جونگکوک:خوش اومدی کارلا
کارلا با لبخند گفت
کارلا:چطوری جونگکوک؟ بچها کجان؟
جونگکوک با تعجب گفت
جونگکوک:عااا بچه ها؟نمیدونم وقتی بیدار شدم نبودن خونه
کارلا بعداز این حرف جونگکوک
خواست بحث رو عوض کنه
که یهو ته یان گفت
ته یان: خب چیزی میخورین بیارم؟
کارلا با خنده گفت
کارلا:واکنش جونگکوک به حرفت
که یهو قهقهه زدن ته یان کل خونه رو پر کرد
ته یان:جونگکوک یکم مریض حاله،پس...من قراره کمکش کنم
کارلا با تعجب به جونگکوک نگاه کرد
کارلا:باز سرما خوردی؟
جونگکوک با خنده ضایع نگاش کرد و گفت
جونگکوک:چیز مهمی نیست
که در باز شد....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۲۸
کامنت ۱۵
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟶
با چشمای اشکی به زمین خیره شده بود
یه قطره از چشمش افتاد پایین
ته یان با نگرانی به سمتش رفت و بغلش کرد
ته یان:پسر..نگا داری ناراحتم میکنی
جونگکوک با دستاش اشکایی که رو گونه هاش افتاده بود رو پاک کرد
ته یان دوباره ازش سوال پرسید
ته یان:چرا اینکارو کردی؟
جونگکوک به ته یان نگاه کرد
جونگکوک:بخاطر خودش
ته یان:ولی اینجوری هردوتا دارین سختی میکشین
جونگکوک:خانوادم با ازدواجمون مخالف بودن،اگه میفهمیدن نمیتونه باردار بشه کلی تحقیرش میکردن
بغض گلوشو قورت داد و دوباره به حرفاش ادامه داد
جونگکوک:بخاطر خودش..دوست نداشتم تحقیر بشه،اذیت بشه،ناراحت بشه
ته یان به حرفایی که جونگکوک میزد گوش میکرد
ته یان:ولی، تو خودت این کارا رو باهاش کردی
جونگکوک با چشمای اشکی به زمین خیره شد
جونگکوک:من واقعا بدم نه؟
ته یان با تعجب بهش گفت
ته یان:نه..ولی باید اول قشنگ فکر میکردی،نمیدونم چه فکری کردی که اینکارو کردی...ولی حتما یه چیزی میدونستی که اینکارو کردی
جونگکوک:اشتباه کردم، ته یان..میخوام ببینمش
ته یان با خنده به جونگکوک نگاه کرد
ته یان:شوخی میکنی دیگه؟ الان چجوری میخوای بری ببینیش؟
جونگکوک خواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد
ته یان بلند شد و به سمت در رفت
بعداز دیدن اینکه کی پشت دره با علامت دستاش به جونگکوک گفت که بره صورتشو بشوره تا معلوم نشه گریه کرده
بعداز رفتن جونگکوک ته یان در رو باز کرد
ته یان:سلامم خوش اومدی کارلا
کارلا با تعجب به ته یان خیره شد
کارلا:تو اینجا چیکار میکنی؟
ته یان با خنده گفت
ته یان:یعنی نمیتونم بیام خونه دوست صمیمیم،باید از تو بپرسم؟
کارلا با خنده به شونه ی ته یان زد
کارلا:دیوونه من همچین چیزیو نگفتم که
ته یان کارلا رو به سمت خونه هدایت کرد
جونگکوک از سمت اتاقش اومد بیرون و به سمت کارلا رفت
گلوشو صاف کردو گفت
جونگکوک:خوش اومدی کارلا
کارلا با لبخند گفت
کارلا:چطوری جونگکوک؟ بچها کجان؟
جونگکوک با تعجب گفت
جونگکوک:عااا بچه ها؟نمیدونم وقتی بیدار شدم نبودن خونه
کارلا بعداز این حرف جونگکوک
خواست بحث رو عوض کنه
که یهو ته یان گفت
ته یان: خب چیزی میخورین بیارم؟
کارلا با خنده گفت
کارلا:واکنش جونگکوک به حرفت
که یهو قهقهه زدن ته یان کل خونه رو پر کرد
ته یان:جونگکوک یکم مریض حاله،پس...من قراره کمکش کنم
کارلا با تعجب به جونگکوک نگاه کرد
کارلا:باز سرما خوردی؟
جونگکوک با خنده ضایع نگاش کرد و گفت
جونگکوک:چیز مهمی نیست
که در باز شد....ادامه دارد
شرطا:
لایک ۲۸
کامنت ۱۵
۱۶.۸k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.