پارت دهم
پارت دهم
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
شب شده بود و همه پاشدیم لباس خوابامونو پوشیدیم
وقتی از دستشویی بیرون اومدم همه با دیدن لباس خوابم ب خنده افتادن..ب تک تکشون نگاه کردم..از بالا ب پایین و از پایین ب بالا انالیزشون کردم
مگی ی تاب و دامن پوشیده بود..ک اندامش ب خوبی ب نمایش گذاشته بود...رفت سمت تختش و روش نشست
سانا ی تاب و شلوارک پوشیده بود ک قد بلند و اندام لاغرش ب خوبی نشون میداد یک کتاب برداشت و رفت سمت تختش
راهور یه لباس بلند و بنفش پوشیده بود که مخصوص لباس هندیا بود..رفت رو تختش و موهاشو بافت
سوفیا..که هیچی نگم بهتره..لباس تنش نمیکرد بهتر بود..تا این لباس ک نه بالا تنه داشت نه پایین تنه
و اما من...
یه لباس سفید استین حلقه ایی بلند تا زانو ک روش عکس خرگوش کیوتی بود داشت..موهای بلند و لخت مشکیمو تو کلاه جمع کرده بودم همشو و دمپایی خرسی هام و پام کردم
سوفیا با یه پوزخند نگام کرد و گفت
سوفیا: تو هنوز بچه ایی واسه این کارا...خاله جون برو خونتون عروسک بازیتو کن
کارد میزدی خونم در نمیومد..اون بیریخت به من چی گفت؟
ولی آرامش ظاهریمو حفض کردم و گفتم
_اولن:بنده ۱۹ سالمه
دومن:بچه خودتی مامان بزرگ
سومن: ب کسی هیچ ربطی نداره چی میپوشم..مگه تو لباس سک.سی میپوشی کسی بهت چیزی میگه
سوفیا که با این حرفام ضایع شده بود یه آبششی گفت و پتو رو کشید رو سرش و ب بچه ها گفت
سوفیا: ب چی نگاه میکنید؟بگیرید بخوابید دیگه!
همه با تعجب بهم نگاه کردن و من رفتم برقو خاموش کردم و خوابیدم
صبح من از همه زود تر بیدار شدم یکم اینور و اون ور و نگاه کردم دیدم همه خوابن ..هوا هم گرگ و میش بود..رفتم تو باغ کنار استخر بزرگ رو چمنا دراز کشیدم..عاشق بوی چمن بودم..وای محشرهه....داشتم کیف میکردم ک یه صدای مردونه منو از جا پروند
جونگ کوک: سلام کوچولو
از جام پریدم و هول گفتم
_واایی...تویی..؟
باز ب فارسی گفتم..ای بابا من چرا هول میکنم؟..همش ب فارسی حرف میزنم...تو گیر و دار با خودم بودم ک صداش منو ب خودم آورد و به فارسی گفت
جونگ کوک: پ ن پ
خندم گرفت...
_حوصلم سر رفته بود...اومدم اینجا یکم...
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت
جونگ کوک: وااایی...نگو قراره با وراجیت مخمو سالاد کنی؟
بعد از گفتن این حرف دست کرد تو جیب شلوارش و یه چیزی شبیه ب شکلات ک وسطش بیسکویت کوچولو بود و نصفش کاکائو بود و نصفش وانیلی بود کلا خیلی عجیب بود ولی بنظر میومد خوشمزه باشه بهم داد و گفت
جونگ کوک: بیا ...این تولید جدیدمونه...حتی خودمم نخوردمش...این اولیشه...اوردم تو بخوریش
عین بچه ها ذوق کردم و دستمو بردم که شکلات و بگیرم..اما اون محکم گرفتش و دستشو از جلو دهنم برداشت و گفت
جونگ کوک: اول باید منو ببوسی
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
شب شده بود و همه پاشدیم لباس خوابامونو پوشیدیم
وقتی از دستشویی بیرون اومدم همه با دیدن لباس خوابم ب خنده افتادن..ب تک تکشون نگاه کردم..از بالا ب پایین و از پایین ب بالا انالیزشون کردم
مگی ی تاب و دامن پوشیده بود..ک اندامش ب خوبی ب نمایش گذاشته بود...رفت سمت تختش و روش نشست
سانا ی تاب و شلوارک پوشیده بود ک قد بلند و اندام لاغرش ب خوبی نشون میداد یک کتاب برداشت و رفت سمت تختش
راهور یه لباس بلند و بنفش پوشیده بود که مخصوص لباس هندیا بود..رفت رو تختش و موهاشو بافت
سوفیا..که هیچی نگم بهتره..لباس تنش نمیکرد بهتر بود..تا این لباس ک نه بالا تنه داشت نه پایین تنه
و اما من...
یه لباس سفید استین حلقه ایی بلند تا زانو ک روش عکس خرگوش کیوتی بود داشت..موهای بلند و لخت مشکیمو تو کلاه جمع کرده بودم همشو و دمپایی خرسی هام و پام کردم
سوفیا با یه پوزخند نگام کرد و گفت
سوفیا: تو هنوز بچه ایی واسه این کارا...خاله جون برو خونتون عروسک بازیتو کن
کارد میزدی خونم در نمیومد..اون بیریخت به من چی گفت؟
ولی آرامش ظاهریمو حفض کردم و گفتم
_اولن:بنده ۱۹ سالمه
دومن:بچه خودتی مامان بزرگ
سومن: ب کسی هیچ ربطی نداره چی میپوشم..مگه تو لباس سک.سی میپوشی کسی بهت چیزی میگه
سوفیا که با این حرفام ضایع شده بود یه آبششی گفت و پتو رو کشید رو سرش و ب بچه ها گفت
سوفیا: ب چی نگاه میکنید؟بگیرید بخوابید دیگه!
همه با تعجب بهم نگاه کردن و من رفتم برقو خاموش کردم و خوابیدم
صبح من از همه زود تر بیدار شدم یکم اینور و اون ور و نگاه کردم دیدم همه خوابن ..هوا هم گرگ و میش بود..رفتم تو باغ کنار استخر بزرگ رو چمنا دراز کشیدم..عاشق بوی چمن بودم..وای محشرهه....داشتم کیف میکردم ک یه صدای مردونه منو از جا پروند
جونگ کوک: سلام کوچولو
از جام پریدم و هول گفتم
_واایی...تویی..؟
باز ب فارسی گفتم..ای بابا من چرا هول میکنم؟..همش ب فارسی حرف میزنم...تو گیر و دار با خودم بودم ک صداش منو ب خودم آورد و به فارسی گفت
جونگ کوک: پ ن پ
خندم گرفت...
_حوصلم سر رفته بود...اومدم اینجا یکم...
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت
جونگ کوک: وااایی...نگو قراره با وراجیت مخمو سالاد کنی؟
بعد از گفتن این حرف دست کرد تو جیب شلوارش و یه چیزی شبیه ب شکلات ک وسطش بیسکویت کوچولو بود و نصفش کاکائو بود و نصفش وانیلی بود کلا خیلی عجیب بود ولی بنظر میومد خوشمزه باشه بهم داد و گفت
جونگ کوک: بیا ...این تولید جدیدمونه...حتی خودمم نخوردمش...این اولیشه...اوردم تو بخوریش
عین بچه ها ذوق کردم و دستمو بردم که شکلات و بگیرم..اما اون محکم گرفتش و دستشو از جلو دهنم برداشت و گفت
جونگ کوک: اول باید منو ببوسی
۴.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.