عبدالله
عبدالله
کودک یازده سالهی امام حسن مجتبی
سلاماللهعلیهما
رو کرد به قتلگاه
خواست به یاری عمو بشتابد...
عمهاش زینب کبری سلاماللهعلیها مانع شد
اصرار کرد... دوید...
گفت:
”نه عمه جان!
به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم!“
ناگاه اَبجَر بن کعب [از لشکر دشمن]
به سوی امام حسین سلاماللهعلیه
حملهور شد...
عبدالله فریاد زد:
”وای بر تو!
قصد جان عمویم را کردهای؟!“
شمشیرش را که فرود آورد؛
عبدالله دستش را سپر کرد،
شمشیر به دست او اصابت کرد...
دستِ جدا شده به پوستی آویزان شد؛
فریاد برآورد: ”آه ای پدر...“
عمو او را در آغوش کشید...
📚 الإرشاد (شیخ مفید)، جلد۲، صفحه۱۱۰
#عبداللهبنحسن
کودک یازده سالهی امام حسن مجتبی
سلاماللهعلیهما
رو کرد به قتلگاه
خواست به یاری عمو بشتابد...
عمهاش زینب کبری سلاماللهعلیها مانع شد
اصرار کرد... دوید...
گفت:
”نه عمه جان!
به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم!“
ناگاه اَبجَر بن کعب [از لشکر دشمن]
به سوی امام حسین سلاماللهعلیه
حملهور شد...
عبدالله فریاد زد:
”وای بر تو!
قصد جان عمویم را کردهای؟!“
شمشیرش را که فرود آورد؛
عبدالله دستش را سپر کرد،
شمشیر به دست او اصابت کرد...
دستِ جدا شده به پوستی آویزان شد؛
فریاد برآورد: ”آه ای پدر...“
عمو او را در آغوش کشید...
📚 الإرشاد (شیخ مفید)، جلد۲، صفحه۱۱۰
#عبداللهبنحسن
۲.۰k
۰۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.