فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۱۸
از زبان ا/ت
ازش جدا شدم گفتم : جونگ کوکیه من
گفت : ا/ت خوشگل من
خجالت کشیدم و خندیدم گفت : لُپات گل انداخته گفتم : هیچی من دیگه برم رفتم سمته در گفت : ا/ت بهم زنگ بزنیا فردا دلم برات تنگ میشه گفتم : باشههههه
رفتم بیرون پیشه ا/نی گفتم : ا/نی برای فردا مرخصی گرفتم نمیام شرکت گفت : فردا روزه توئه البته که نباید کار کنی گفتم : من فعلا میرم خداحافظ آبجی جونم
از زبان جونگ کوک
ذهنم همش مشغوله این بود که چرا مرخصی گرفت بعده نیم ساعت رفتم بیرون ا/ت رو ندیدم حتما رفته رفتم پیشه خواهرش ا/نی صداش زدم اومد پیشم گفت : بله کاری دارین گفتم : ا/نی چرا ا/ت فردا نمیاد سره کار گفت : خب راستش فردا تولدشه واسه همین گفتم : واقعاً پس چرا بهم نگفت ا/نی سرش رو تکون داد و گفت : نمیدونم گفتم : باشه ممنون که گفتی
لینا رو صدا کردم و گفتم به همه بگه بیان اتاق جلسه خودمم رفتم به اتاق جلسه
بعده چند دقیقه همه اومدن
گفتم : حالا که همه اینجایین شروع میکنیم خب فردا تولده ا/ت هست از اونجایی که شما همتون مغزه متفکر هستین میخوام برای فردا یه پروژه تولد آماده کنید همه چیز رو عالی میخوام لینا گفت : اما وقتمون خیلی کمه گفتم : خب لینا خیلی سریع کار میکنیم
تهیونگ گفت : من میشم سر گروه
گفتم : ممنون داداش
همه یه وظیفه رو قبول کردن تا ۲ نصفه شب داشتیم تزیینات رو انجام میدادیم کیک سفارش میدادیم
منم ظهر رفتم بیرون یه گردنبند نقرهای خریدم واسش امیدوارم خوشش بیاد
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
خوابیده بودم که تلفنم زنگ خورد
برداشتم لینا بود مگه امروز مرخصی نگرفتم از جونم چی میخواد جواب دادم با عجله با صداییی که انگار ترسیده گفت : ا/ت خودتو زود برسون شرکت یجور داد زد چشمام که از خواب بسته بود باز شد گفتم : لینا خانم حالتون خوبه چیشدههههه گفت : وضعیت اضطراری هست بدو بیا
بلند شدم فوراً موهام رو شونه کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون از اتاقم مامانم گفت : کجا میری اول صبحی گفتم : مامان یه وضعیت بهرانی توی شرکت پیش اومده گفت : مگه مرخصی نگرفتی؟ گفتم : میگم وضعیت بهرانیه من رفتم فعلا
با سرعت خودمو رسوندم به شرکت رفتم داخل هیچکس نبود همه جا سایه بود یکم فقط نور بود آروم گفتم : لینا خانم که یهو از بالا برف شادی ریخت روم با کلی بادکنک چراغ ها هم روشن شدن جونگ کوک جلوم با یه کیک تولد ظاهر شد همه دست میزدن شوکه شده بودم خوشحال بودم پریدم بغلش گفت : تولدت مبارک با ذوق گفتم : مرسیییییی
همه یکی یکی میومدن و بغلشون میکردم باهم کلی عکس گرفتیم از هر لحظه عکس میگرفتیم کیک رو بریدم خوردیم موقع کادو دادن شد لینا برام یه کتاب خریده بود ا/نی هم یه دفتره خاطرات همه که کادو هاشون رو دادن فقط یه نفر مونده بود اونم جونگ کوک بود
ازش جدا شدم گفتم : جونگ کوکیه من
گفت : ا/ت خوشگل من
خجالت کشیدم و خندیدم گفت : لُپات گل انداخته گفتم : هیچی من دیگه برم رفتم سمته در گفت : ا/ت بهم زنگ بزنیا فردا دلم برات تنگ میشه گفتم : باشههههه
رفتم بیرون پیشه ا/نی گفتم : ا/نی برای فردا مرخصی گرفتم نمیام شرکت گفت : فردا روزه توئه البته که نباید کار کنی گفتم : من فعلا میرم خداحافظ آبجی جونم
از زبان جونگ کوک
ذهنم همش مشغوله این بود که چرا مرخصی گرفت بعده نیم ساعت رفتم بیرون ا/ت رو ندیدم حتما رفته رفتم پیشه خواهرش ا/نی صداش زدم اومد پیشم گفت : بله کاری دارین گفتم : ا/نی چرا ا/ت فردا نمیاد سره کار گفت : خب راستش فردا تولدشه واسه همین گفتم : واقعاً پس چرا بهم نگفت ا/نی سرش رو تکون داد و گفت : نمیدونم گفتم : باشه ممنون که گفتی
لینا رو صدا کردم و گفتم به همه بگه بیان اتاق جلسه خودمم رفتم به اتاق جلسه
بعده چند دقیقه همه اومدن
گفتم : حالا که همه اینجایین شروع میکنیم خب فردا تولده ا/ت هست از اونجایی که شما همتون مغزه متفکر هستین میخوام برای فردا یه پروژه تولد آماده کنید همه چیز رو عالی میخوام لینا گفت : اما وقتمون خیلی کمه گفتم : خب لینا خیلی سریع کار میکنیم
تهیونگ گفت : من میشم سر گروه
گفتم : ممنون داداش
همه یه وظیفه رو قبول کردن تا ۲ نصفه شب داشتیم تزیینات رو انجام میدادیم کیک سفارش میدادیم
منم ظهر رفتم بیرون یه گردنبند نقرهای خریدم واسش امیدوارم خوشش بیاد
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
خوابیده بودم که تلفنم زنگ خورد
برداشتم لینا بود مگه امروز مرخصی نگرفتم از جونم چی میخواد جواب دادم با عجله با صداییی که انگار ترسیده گفت : ا/ت خودتو زود برسون شرکت یجور داد زد چشمام که از خواب بسته بود باز شد گفتم : لینا خانم حالتون خوبه چیشدههههه گفت : وضعیت اضطراری هست بدو بیا
بلند شدم فوراً موهام رو شونه کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون از اتاقم مامانم گفت : کجا میری اول صبحی گفتم : مامان یه وضعیت بهرانی توی شرکت پیش اومده گفت : مگه مرخصی نگرفتی؟ گفتم : میگم وضعیت بهرانیه من رفتم فعلا
با سرعت خودمو رسوندم به شرکت رفتم داخل هیچکس نبود همه جا سایه بود یکم فقط نور بود آروم گفتم : لینا خانم که یهو از بالا برف شادی ریخت روم با کلی بادکنک چراغ ها هم روشن شدن جونگ کوک جلوم با یه کیک تولد ظاهر شد همه دست میزدن شوکه شده بودم خوشحال بودم پریدم بغلش گفت : تولدت مبارک با ذوق گفتم : مرسیییییی
همه یکی یکی میومدن و بغلشون میکردم باهم کلی عکس گرفتیم از هر لحظه عکس میگرفتیم کیک رو بریدم خوردیم موقع کادو دادن شد لینا برام یه کتاب خریده بود ا/نی هم یه دفتره خاطرات همه که کادو هاشون رو دادن فقط یه نفر مونده بود اونم جونگ کوک بود
۱۵۱.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.