𝗣𝗮𝗿𝘁⁵¹
𝗣𝗮𝗿𝘁⁵¹
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
جوابی نداشتم، حتی نمیتونستم سرم رو تکون بدم.
اصلا سرم رو تکون میدادم که چی؟
موافقم یا مخالف؟
من فعلا شبیه یه رباتِ بی حرکت بودم که انگار کنترل حرکت به دست اطرافیانم بود.
گوشیم همون لحظه زنگ خورد و منو از این سردرگمی ها نجات داد.
دیگه برام مهم نبود جونگ کوک یا تهیونگ یا هر کس دیگه ای باشه.
فقط میخواستم از اون لحظه فرار کنم.
درسته بخاطر شرایطم با تهیونگ آواره شدم،بیوه شدم و حتی توی جوونیم پیرتر از سنِ واقعیم شدم.
اما من هنوز سنی نداشتم که شوگا همچین خواسته ای رو ازم داشت.
علاوه بر سنم،اصلا شرایطش برام قابل هضم نیست.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و سریع بلند شدم.
شوگا مرد خوبی بود،شایدم بخاطر همین منو وحمایت کردنم رو برای خودش دردسر میدونست که بهم این پیشنهاد رو داد.
گوشیم رو از توی کیفم که هنوز روی مبل بود بیرون کشیدم.
جونگ کوک بود.
گفته بود ساعت 9 میاد دنبالم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم ساعت 9 شده....
از اون زمان تا الان من فقط دارم درمورد خودم،حرف های همونی و تهیونگ و ماجراهامون،با شوگا حرف میزنم و حس نکردم زمان چطوری سپری شده.
جواب جونگ کوک رو دادم، بدون سلام یا حرفی فقط محکم گفت:
جونگ کوک: بیا بیرون، منتظرتم.
نتونستم مخالفت کنم.
چون نیاز داشتم همین الان از این خونه برم بیرون.
شوگا هم خودش پیشنهاد داده بود امشب برم و درمورد حرفاش فکر کنم.
هنوز روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بود، اما همین که وسایلم رو جمع کردم و پالتوم رو از روی آویز برداشتم بلند شد و به طرفم اومد و گفت:
شوگا: اومدن دنبالت؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو تکون دادم.
نزدیک تر شد و کنارم ایستاد.
بوی عطر خوبی میداد.
عطرش ملایم و خنک بود و هر وقت توی خونه اش یا کنارش بودم حسش میکردم.
تا حد ممکن نگاهش نکردم و پالتوم رو پوشیدم.
زیر لب چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم،اونقدر ریز که حتی خودمم صدای خودم رو نشنيدم.
دستم رو که به طرف در دراز کردم تا در رو باز کنم صدام زد:
شوگا: ا/ت؟
اینجوری که صدام میزنه هر بار دلم هری فرو میریزه...
برنگشتم به طرفش فقط آروم گفتم:
ا/ت: بله
شوگا: راجع به حرفام فکر میکنی دیگه؟
سرم رو با مکث تکون دادم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم، سریع صندل هاش رو با کفشاش عوض کرد و گفت:
شوگا: منم باهات میام پایین....باید خودمو از همین الان بهشون نشون بدم.
اونقدر مطمئن بود از جوابم که این جمله رو گفت!
دروغ چرا،درسته از پیشنهادش جا خوردم،ولی هیچ کس توی همچین موقعیتی بی عقلی نمیکنه تا دست رد به سینه مردی به محبوبیت اون بزنه.
•پارت پنجاه و یکم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
جوابی نداشتم، حتی نمیتونستم سرم رو تکون بدم.
اصلا سرم رو تکون میدادم که چی؟
موافقم یا مخالف؟
من فعلا شبیه یه رباتِ بی حرکت بودم که انگار کنترل حرکت به دست اطرافیانم بود.
گوشیم همون لحظه زنگ خورد و منو از این سردرگمی ها نجات داد.
دیگه برام مهم نبود جونگ کوک یا تهیونگ یا هر کس دیگه ای باشه.
فقط میخواستم از اون لحظه فرار کنم.
درسته بخاطر شرایطم با تهیونگ آواره شدم،بیوه شدم و حتی توی جوونیم پیرتر از سنِ واقعیم شدم.
اما من هنوز سنی نداشتم که شوگا همچین خواسته ای رو ازم داشت.
علاوه بر سنم،اصلا شرایطش برام قابل هضم نیست.
دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و سریع بلند شدم.
شوگا مرد خوبی بود،شایدم بخاطر همین منو وحمایت کردنم رو برای خودش دردسر میدونست که بهم این پیشنهاد رو داد.
گوشیم رو از توی کیفم که هنوز روی مبل بود بیرون کشیدم.
جونگ کوک بود.
گفته بود ساعت 9 میاد دنبالم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم ساعت 9 شده....
از اون زمان تا الان من فقط دارم درمورد خودم،حرف های همونی و تهیونگ و ماجراهامون،با شوگا حرف میزنم و حس نکردم زمان چطوری سپری شده.
جواب جونگ کوک رو دادم، بدون سلام یا حرفی فقط محکم گفت:
جونگ کوک: بیا بیرون، منتظرتم.
نتونستم مخالفت کنم.
چون نیاز داشتم همین الان از این خونه برم بیرون.
شوگا هم خودش پیشنهاد داده بود امشب برم و درمورد حرفاش فکر کنم.
هنوز روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بود، اما همین که وسایلم رو جمع کردم و پالتوم رو از روی آویز برداشتم بلند شد و به طرفم اومد و گفت:
شوگا: اومدن دنبالت؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو تکون دادم.
نزدیک تر شد و کنارم ایستاد.
بوی عطر خوبی میداد.
عطرش ملایم و خنک بود و هر وقت توی خونه اش یا کنارش بودم حسش میکردم.
تا حد ممکن نگاهش نکردم و پالتوم رو پوشیدم.
زیر لب چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم،اونقدر ریز که حتی خودمم صدای خودم رو نشنيدم.
دستم رو که به طرف در دراز کردم تا در رو باز کنم صدام زد:
شوگا: ا/ت؟
اینجوری که صدام میزنه هر بار دلم هری فرو میریزه...
برنگشتم به طرفش فقط آروم گفتم:
ا/ت: بله
شوگا: راجع به حرفام فکر میکنی دیگه؟
سرم رو با مکث تکون دادم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم، سریع صندل هاش رو با کفشاش عوض کرد و گفت:
شوگا: منم باهات میام پایین....باید خودمو از همین الان بهشون نشون بدم.
اونقدر مطمئن بود از جوابم که این جمله رو گفت!
دروغ چرا،درسته از پیشنهادش جا خوردم،ولی هیچ کس توی همچین موقعیتی بی عقلی نمیکنه تا دست رد به سینه مردی به محبوبیت اون بزنه.
•پارت پنجاه و یکم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۵.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.