پادشاه سنگ دل من پارت 21
کوک: چیشده
وزیر: ژاپن... ژاپن حمله کرده لشکر خیلی بزرگین
کوک: باشه لشکرو آماده کنید
وزیر: چشم
ات: جون کوک تو ک واقعا نمیخوای بجنگی
کوک: نگران من نباش ولی تو توی این اتاق بمون بیرون نیا... تو هر شرایطی بیرون نیا باشه
سرمو ب علامت تایید تکون دادم
اون رفت
ویو کوک
لباس رزممو بوشیدم لشکرو اماده کردم و بقیه ی اعضا گفتم آماده بشن
لشکرو نگاه کردم بزرگ بود ولی من با لشکری از بزرگترم جنگیدم جنگ مدت طولانی طول کشید همه رو شکست دادیم تعداد کمی از لشکرمون زخمی شده بودن
ویو ات
از لای پنجره داشتم نگاه میکردم اما ی چیزی درست نبود ی کماندار فقط ی کماندار وجود داشت اما اون نبود حتی میون مرده ها با چشمام دنبالش گشتم پیداش کردم ی جایی بود ک هیچکس نمیتونه ببیندش داشت کمانش رو اماده میکرد پس نقشه این بود دویدم پایین کمون رو تقریبا اماده کرده بود کوک رو بغل کردم
ات: دوست دارم
تیر از کمون رها شده بود سریع چرخیدم تیر ب من خورد
ویو کوک
وقتی یهو چرخید تعجب کردم و دیدم تیر ب ات خورد د.. داشت خون بالا میاورد اون... اون داشت خون بالا میاورد خون زیادی از دست داده بود و بعد... بعد از حال رفت چشمام پر اشک بود... همه جا رو تار میدیدم اونو براید بغل کردم و تا جایی ک میتونستم دویدم پیش طبیب
کوک: طبیب لطفا لطفا اونو نجات بده (با گریه)
طبیب: بله اونو روی تخت بزارید
کوک اونو روی تخت ذاشت و از اتاق خارج شد
ویو ادمین
تیر فاصله ی خیلی کمی با قلب ات داشت طبیب تونست جونشو نجات بده ولی اون تو وضعیت نباتی بود طبیب با لباسای خونی از اتاق بیرون اومد همه ب سمتش هجوم برد و سوالاتی مثل این میپرسیدند
حالش خوبه؟
زندس؟
میتونیم ببینیمش؟
طبیب: بله ایشون زندن ولی
کوک: ولی چی (داد)
طبیب: ایشون تو وضعیت نباتی هستن و اگر تا ی هفته ی دیگه از از این وضعیت خارج نشن...فوت
میکنن
کوک: چ.. چی
طبیب: و فقط ی نفر میتونه ایشون رو ببینه
کوک: من میرم
کوک رفت داخل پیش ات نشست دستشو گرفت و بی صدا گریه میکرد
کوک: ات تو قول دادی.. قول دادی تنهام نزاری... میخوای انقدر زود زیر قولت بزنی... پاشو لطفا بیدار شو.. چرا چرخیدی ک تیر ب تو بخوره من الان باید جای تو میبودم
پاشو دیگه (با گریه ی شدید)
که.......
شرط برای پارت بعد
30 تا کامنت تکراری هم قبول نمیکنم
وزیر: ژاپن... ژاپن حمله کرده لشکر خیلی بزرگین
کوک: باشه لشکرو آماده کنید
وزیر: چشم
ات: جون کوک تو ک واقعا نمیخوای بجنگی
کوک: نگران من نباش ولی تو توی این اتاق بمون بیرون نیا... تو هر شرایطی بیرون نیا باشه
سرمو ب علامت تایید تکون دادم
اون رفت
ویو کوک
لباس رزممو بوشیدم لشکرو اماده کردم و بقیه ی اعضا گفتم آماده بشن
لشکرو نگاه کردم بزرگ بود ولی من با لشکری از بزرگترم جنگیدم جنگ مدت طولانی طول کشید همه رو شکست دادیم تعداد کمی از لشکرمون زخمی شده بودن
ویو ات
از لای پنجره داشتم نگاه میکردم اما ی چیزی درست نبود ی کماندار فقط ی کماندار وجود داشت اما اون نبود حتی میون مرده ها با چشمام دنبالش گشتم پیداش کردم ی جایی بود ک هیچکس نمیتونه ببیندش داشت کمانش رو اماده میکرد پس نقشه این بود دویدم پایین کمون رو تقریبا اماده کرده بود کوک رو بغل کردم
ات: دوست دارم
تیر از کمون رها شده بود سریع چرخیدم تیر ب من خورد
ویو کوک
وقتی یهو چرخید تعجب کردم و دیدم تیر ب ات خورد د.. داشت خون بالا میاورد اون... اون داشت خون بالا میاورد خون زیادی از دست داده بود و بعد... بعد از حال رفت چشمام پر اشک بود... همه جا رو تار میدیدم اونو براید بغل کردم و تا جایی ک میتونستم دویدم پیش طبیب
کوک: طبیب لطفا لطفا اونو نجات بده (با گریه)
طبیب: بله اونو روی تخت بزارید
کوک اونو روی تخت ذاشت و از اتاق خارج شد
ویو ادمین
تیر فاصله ی خیلی کمی با قلب ات داشت طبیب تونست جونشو نجات بده ولی اون تو وضعیت نباتی بود طبیب با لباسای خونی از اتاق بیرون اومد همه ب سمتش هجوم برد و سوالاتی مثل این میپرسیدند
حالش خوبه؟
زندس؟
میتونیم ببینیمش؟
طبیب: بله ایشون زندن ولی
کوک: ولی چی (داد)
طبیب: ایشون تو وضعیت نباتی هستن و اگر تا ی هفته ی دیگه از از این وضعیت خارج نشن...فوت
میکنن
کوک: چ.. چی
طبیب: و فقط ی نفر میتونه ایشون رو ببینه
کوک: من میرم
کوک رفت داخل پیش ات نشست دستشو گرفت و بی صدا گریه میکرد
کوک: ات تو قول دادی.. قول دادی تنهام نزاری... میخوای انقدر زود زیر قولت بزنی... پاشو لطفا بیدار شو.. چرا چرخیدی ک تیر ب تو بخوره من الان باید جای تو میبودم
پاشو دیگه (با گریه ی شدید)
که.......
شرط برای پارت بعد
30 تا کامنت تکراری هم قبول نمیکنم
۷.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.