《زندگی جدید با تو》p44
.
.
.
.
.
.
_: عروسک داری منو نگران میکنی
تهیونگ کنجکاو و نگران به اون نگاه میکنه و توی دلش میپرسه که این چه خبری میتونه باشه...
ا/ت قلبش تند میزنه و با صدای آرام ادامه میده
+:من....من....بار..دارم
تهیونگ بهتزده و شگفتزده نگاهش میکند و لبخندی ناخواسته روی چهرهش نقش میبنده
چشم های آن دو در هم گره میخورند و در آن لحظه..... تمام خستگیهای روزهای گذشته به فراموشی سپرده میشود....
صبح ساعت 10:13
نور خورشید از میان پرده های پنجره عبور میکند و به داخل اتاق میتابد......امروز روز متفاوتی برای هردو آنها بود....از امروز خانواده آنها سه نفره میشد......
تهیونگ با ذوقی متفاوت از خواب بیدار شد......ا/ت هنوز توی آغوش اون بود و تهیونگ ا/ت رو محکم تر به بدنش فشار داد......بعد از چند دقیقه که درک بهتری از دنیا اطرافش داشت...روی تخت نشست...
شروع کرد به نوازش مو های ا/ت و زمزمه کردن کلمات توی گوش اون....
_: عزیزم....بیبی...فرشته من....باید بلند بشی عروسک....امروز کار های زیادی برای انجام دادن داریم
ا/ت کمکم چشم هاش رو باز میکنه.....
+:هوم؟
_: پاشو دیگه
+:بزار بخوابم
_:نه عزیزم باید بلند بشی...اون نینی توی شکمت گرسنشه
+: یعنی به خاطر بچه میگی بیدار بشم؟
_:هم آره هم نه....من خیلیوقته نتونستم باهات وقت بگذرونم
( اون روز ا/ت و تهیونگ کلی خوشمیگذرونن)
.
.
.
.
.
_: عروسک داری منو نگران میکنی
تهیونگ کنجکاو و نگران به اون نگاه میکنه و توی دلش میپرسه که این چه خبری میتونه باشه...
ا/ت قلبش تند میزنه و با صدای آرام ادامه میده
+:من....من....بار..دارم
تهیونگ بهتزده و شگفتزده نگاهش میکند و لبخندی ناخواسته روی چهرهش نقش میبنده
چشم های آن دو در هم گره میخورند و در آن لحظه..... تمام خستگیهای روزهای گذشته به فراموشی سپرده میشود....
صبح ساعت 10:13
نور خورشید از میان پرده های پنجره عبور میکند و به داخل اتاق میتابد......امروز روز متفاوتی برای هردو آنها بود....از امروز خانواده آنها سه نفره میشد......
تهیونگ با ذوقی متفاوت از خواب بیدار شد......ا/ت هنوز توی آغوش اون بود و تهیونگ ا/ت رو محکم تر به بدنش فشار داد......بعد از چند دقیقه که درک بهتری از دنیا اطرافش داشت...روی تخت نشست...
شروع کرد به نوازش مو های ا/ت و زمزمه کردن کلمات توی گوش اون....
_: عزیزم....بیبی...فرشته من....باید بلند بشی عروسک....امروز کار های زیادی برای انجام دادن داریم
ا/ت کمکم چشم هاش رو باز میکنه.....
+:هوم؟
_: پاشو دیگه
+:بزار بخوابم
_:نه عزیزم باید بلند بشی...اون نینی توی شکمت گرسنشه
+: یعنی به خاطر بچه میگی بیدار بشم؟
_:هم آره هم نه....من خیلیوقته نتونستم باهات وقت بگذرونم
( اون روز ا/ت و تهیونگ کلی خوشمیگذرونن)
۱.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.