فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۵۲
از زبان ا/ت
خواهرم با یونته برگشت داشت میخوابوندش که صدای ماشین اومد..ما که هممون بودیم پس این کیه ؟
همه برگشتیم سمته صدا که..یه خانم خوشتیپ از ماشین پیاده شد وقتی به قیافش دقت کردم..اینکه مادره جونگ کوکه..نخیر قرار نیست من یه نفس راحت بکشم.
همه شوکه و متعجب بودن تهیونگ رفت سمته مادرش و گفت : مامان تو..
مادرش نزاشت ادامه حرفش رو بگه گفت : سلام به همگی..نمیخواین خوش آمد بگین
به من نگاه کرد و گفت : ا/ت جونم حالت چطوره..نمیخوای بهم خوش آمد بگی عزیزم
من که تمام مغز و اعصابم رو اعصبانیت داشت بهم میریخت از استرس دستام میلرزید
با صدای لرزونم گفتم : خوش..اومدین..خانم کیم
بهم لبخند زد ، رفت سمته جونگ کوک و گفت : آه پسرم بالاخره برگشتی
جونگ کوک دسته مامانش رو گرفت و گفت : مامان باید باهم حرف بزنیم
تهیونگ و جونگ کوک به همراه مادرشون رفتن دایانا دستم رو گرفت و گفت : ا/ت این جادوگر مامانشون بود ؟
خنده ریزی کردم و گفتم : به ذهن خودم جادوگر نرسیده بود
خواهرم اومد کنارم و گفت : خدا رحم کنه
به آقای جئون نگاه کردم خیلی اعصبی بود بهش اشاره کردم و به خواهرم گفتم بره آرومش کنه
همه رفتن من تنها مونده بودم...جونگ کوک رو دیدم که از خونه در اومد و دستش رو گذاشت پشت گردنش
دوست داشتم برم و بغلش کنم بهش دلداری بدم 😕
اما حیف که نمیتونستم
چشمش رو چرخوند منو دید خودمو زدم به اون راه که مثلاً نمی بینمش..
پشتم بهش بود که صدام زد برگشتم سمتش گفتم : عا جونگ کوک.. اینجایی
با ناراحتی و خستگی که توی چشماش بود گفت : از طرف مادرم متاسفم..تو اومدی اینجا تا خودتو درمان کنی اما هر روز مجبوری بخاطر ما یه اتفاق جدیدی رو تحمل کنی
گفتم : نه...این اتفاقات تقصیره کسی نیست..
سرم رو انداختم پایین همچنان که داشتم با انگشتام بازی میکردم گفتم : و من..خوب میشم
سرم رو آوردم بالا با اشکی که تو چشمام حلقه زده بود گفتم : هیچی قابل جبران نیست..نه گذشته نه الان..پس نباید متأسف باشی..خب دیگه شب بخیر
برگشتم برم که دوباره صدام زد
برنگشتم منتظر موندم ببینم چی میگه ، گفت : چرا واقعا بهم اعتماد نکردی ؟
چی بگم چی میتونستم بگم
گفتم : فراموش کن.. فکر کن..یه خواب بود که تموم شد
بلافاصله بعده حرفم گفت : اما..برای من چیزی بیشتر از یه خواب بود
خواهرم با یونته برگشت داشت میخوابوندش که صدای ماشین اومد..ما که هممون بودیم پس این کیه ؟
همه برگشتیم سمته صدا که..یه خانم خوشتیپ از ماشین پیاده شد وقتی به قیافش دقت کردم..اینکه مادره جونگ کوکه..نخیر قرار نیست من یه نفس راحت بکشم.
همه شوکه و متعجب بودن تهیونگ رفت سمته مادرش و گفت : مامان تو..
مادرش نزاشت ادامه حرفش رو بگه گفت : سلام به همگی..نمیخواین خوش آمد بگین
به من نگاه کرد و گفت : ا/ت جونم حالت چطوره..نمیخوای بهم خوش آمد بگی عزیزم
من که تمام مغز و اعصابم رو اعصبانیت داشت بهم میریخت از استرس دستام میلرزید
با صدای لرزونم گفتم : خوش..اومدین..خانم کیم
بهم لبخند زد ، رفت سمته جونگ کوک و گفت : آه پسرم بالاخره برگشتی
جونگ کوک دسته مامانش رو گرفت و گفت : مامان باید باهم حرف بزنیم
تهیونگ و جونگ کوک به همراه مادرشون رفتن دایانا دستم رو گرفت و گفت : ا/ت این جادوگر مامانشون بود ؟
خنده ریزی کردم و گفتم : به ذهن خودم جادوگر نرسیده بود
خواهرم اومد کنارم و گفت : خدا رحم کنه
به آقای جئون نگاه کردم خیلی اعصبی بود بهش اشاره کردم و به خواهرم گفتم بره آرومش کنه
همه رفتن من تنها مونده بودم...جونگ کوک رو دیدم که از خونه در اومد و دستش رو گذاشت پشت گردنش
دوست داشتم برم و بغلش کنم بهش دلداری بدم 😕
اما حیف که نمیتونستم
چشمش رو چرخوند منو دید خودمو زدم به اون راه که مثلاً نمی بینمش..
پشتم بهش بود که صدام زد برگشتم سمتش گفتم : عا جونگ کوک.. اینجایی
با ناراحتی و خستگی که توی چشماش بود گفت : از طرف مادرم متاسفم..تو اومدی اینجا تا خودتو درمان کنی اما هر روز مجبوری بخاطر ما یه اتفاق جدیدی رو تحمل کنی
گفتم : نه...این اتفاقات تقصیره کسی نیست..
سرم رو انداختم پایین همچنان که داشتم با انگشتام بازی میکردم گفتم : و من..خوب میشم
سرم رو آوردم بالا با اشکی که تو چشمام حلقه زده بود گفتم : هیچی قابل جبران نیست..نه گذشته نه الان..پس نباید متأسف باشی..خب دیگه شب بخیر
برگشتم برم که دوباره صدام زد
برنگشتم منتظر موندم ببینم چی میگه ، گفت : چرا واقعا بهم اعتماد نکردی ؟
چی بگم چی میتونستم بگم
گفتم : فراموش کن.. فکر کن..یه خواب بود که تموم شد
بلافاصله بعده حرفم گفت : اما..برای من چیزی بیشتر از یه خواب بود
۹۹.۱k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.