ترس از گذشته 1
1
موضوع نداریم
رابطه: هیچی
شیپ؛: یوکی -سانزو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون یوکی؛
وای خودا خسته شدم از بس کار کردم اه وای منی که ایدلم ولی کارم خیلیسخته فردا هم که قراره به یه مدرسه ی دیگه انتقالی بگیرم و صب باید ساعت7 اونجا باشمممم(جیغ)
صبح ساعت 6:00
بلخره از خواب پاشدم رفتم حموم یه ربع طول کشید بعد اومدم پایین پیش نی سان(لباس پوشید اول) بعد برا خودم یکم پنکیک درست کردم و به نی سان گفتم که خودشو اماده کنه بریم مدرسه ولی چون باید پشت در می ایستادم برام مهم نبود
بلخره رسیدیم مدرسه رفتم پشت در وایسادم تا معلم صدام کنه ولی هنوز لبخندم رو حفظ کرده بودم
داخل کلاس
معلم: همه ساکت... خب امروز یه دانش اموز انتقالی دریافت کردیم و قراره به ما ملحق بشه... اهم یوکی بیا داخل
داخل روهام بودم که دیدم بلخره صدام کردن درو باز کردم کیفم رو هم پشت دستام گرفته بودم
معلم: خب یوکی خودتو معرفی کن
من: باشه...سلام به همگی من یوکی ایچیرو هستم و تازه به این مدرسه انتقالی گرفتم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم (رو به بچه ها)
بچه ها: ماهم همین طور
معلم رو به من: خب یوکی برو پیش سانزو بشین
من: چشم
رفتم پیش اون پسره که می گفت وقتی داشتم از کنار بچه ها رد میشدم همه پچ پچ میکردن ولی من به هیچ جام نگرفتم
رفتم و پیشش نشستم فقط برام عجیب بود که ماسک زده بود همین طور تو تعجب بودم که گفتم
من: سلام سانزو
سانزو: سلام یوکی
و خب اره باهم کلی حرف زدیم و با بیشتر اعضای تومان اشنا شدم که یهو از سانزو پرسیدم
من: ام... فضولی نباشه ها ولی چرا ماسک میزنی؟!
سانزو: خب بیرون کلاس بعدا بهت میگم
من: اوک
بلخره کلاس تموم شد
سانزو ماسکش رو دراورد و فهمیدم چرا ولی حتی یه زره هم نترسیم
ولی برعکس تصورش من با انگشت اشاره ام به زخم گوشه ی لبش دست زدم و یه جورایی نوزاشش میکردم
ازم پرسید: ببینم تو نمیترسی؟!
من: نه چرا بترسم.... ببینم درد داره!؟
اون: نه
که زنگ خورد و باهم رفتیم به کلاس
بعد از کلی چرت و پرت معلم زنگ خونه خورد وسایل هامو جمع کردم و شروع کردم به قدم زنگ با خودم گفتم یه سر برم پارک چرا که نه دهن چند نفرم سرویس کنم
رفتم به یه پارک روی یه صندلی نشستم که چند تا گوربه دورم جمع شدن و منم شروع کردم بازی باهاشون که کمی بعد دیدم یه نردبون (هانما) با یه موز (کازوتورا) اومدن اذیتم کنن
درازه: اوی دختر خوشگله نمیگی خترناکه این وقت شب میای بیرون(اونقدر با گربه ها بازی کردی که ساعت شد8:00 شب)
من: اوا راست میگی ها من خیلی خوشگم
اون موز: هه هی دختر جون میای به گنگ ما خیلی خووش میگذره
من: نه ممنون
موز: مطمئنی کوچولو
من: حرف دهنتو بفهم من دهن بزرگ تر از خودمو سرویس کردم
اره دیگه دهن اونا هم سرویس کردم
....
....
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب این پارت تموم شد بل بل گند زدم
ولی خب این پارت تموم شد شاید فردا پارت بعد رو بزارم
بای بای
موضوع نداریم
رابطه: هیچی
شیپ؛: یوکی -سانزو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبون یوکی؛
وای خودا خسته شدم از بس کار کردم اه وای منی که ایدلم ولی کارم خیلیسخته فردا هم که قراره به یه مدرسه ی دیگه انتقالی بگیرم و صب باید ساعت7 اونجا باشمممم(جیغ)
صبح ساعت 6:00
بلخره از خواب پاشدم رفتم حموم یه ربع طول کشید بعد اومدم پایین پیش نی سان(لباس پوشید اول) بعد برا خودم یکم پنکیک درست کردم و به نی سان گفتم که خودشو اماده کنه بریم مدرسه ولی چون باید پشت در می ایستادم برام مهم نبود
بلخره رسیدیم مدرسه رفتم پشت در وایسادم تا معلم صدام کنه ولی هنوز لبخندم رو حفظ کرده بودم
داخل کلاس
معلم: همه ساکت... خب امروز یه دانش اموز انتقالی دریافت کردیم و قراره به ما ملحق بشه... اهم یوکی بیا داخل
داخل روهام بودم که دیدم بلخره صدام کردن درو باز کردم کیفم رو هم پشت دستام گرفته بودم
معلم: خب یوکی خودتو معرفی کن
من: باشه...سلام به همگی من یوکی ایچیرو هستم و تازه به این مدرسه انتقالی گرفتم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم (رو به بچه ها)
بچه ها: ماهم همین طور
معلم رو به من: خب یوکی برو پیش سانزو بشین
من: چشم
رفتم پیش اون پسره که می گفت وقتی داشتم از کنار بچه ها رد میشدم همه پچ پچ میکردن ولی من به هیچ جام نگرفتم
رفتم و پیشش نشستم فقط برام عجیب بود که ماسک زده بود همین طور تو تعجب بودم که گفتم
من: سلام سانزو
سانزو: سلام یوکی
و خب اره باهم کلی حرف زدیم و با بیشتر اعضای تومان اشنا شدم که یهو از سانزو پرسیدم
من: ام... فضولی نباشه ها ولی چرا ماسک میزنی؟!
سانزو: خب بیرون کلاس بعدا بهت میگم
من: اوک
بلخره کلاس تموم شد
سانزو ماسکش رو دراورد و فهمیدم چرا ولی حتی یه زره هم نترسیم
ولی برعکس تصورش من با انگشت اشاره ام به زخم گوشه ی لبش دست زدم و یه جورایی نوزاشش میکردم
ازم پرسید: ببینم تو نمیترسی؟!
من: نه چرا بترسم.... ببینم درد داره!؟
اون: نه
که زنگ خورد و باهم رفتیم به کلاس
بعد از کلی چرت و پرت معلم زنگ خونه خورد وسایل هامو جمع کردم و شروع کردم به قدم زنگ با خودم گفتم یه سر برم پارک چرا که نه دهن چند نفرم سرویس کنم
رفتم به یه پارک روی یه صندلی نشستم که چند تا گوربه دورم جمع شدن و منم شروع کردم بازی باهاشون که کمی بعد دیدم یه نردبون (هانما) با یه موز (کازوتورا) اومدن اذیتم کنن
درازه: اوی دختر خوشگله نمیگی خترناکه این وقت شب میای بیرون(اونقدر با گربه ها بازی کردی که ساعت شد8:00 شب)
من: اوا راست میگی ها من خیلی خوشگم
اون موز: هه هی دختر جون میای به گنگ ما خیلی خووش میگذره
من: نه ممنون
موز: مطمئنی کوچولو
من: حرف دهنتو بفهم من دهن بزرگ تر از خودمو سرویس کردم
اره دیگه دهن اونا هم سرویس کردم
....
....
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب این پارت تموم شد بل بل گند زدم
ولی خب این پارت تموم شد شاید فردا پارت بعد رو بزارم
بای بای
۴.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.