جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_دو
- " بمیری امیر با این عینکات.. میخوای کیا رو ببینی... چه خبره عینک؟! " ...
- " فعلن بای" ...
- " بوس، بای" ... بهار راست می گفت! شاید من دلم خواست و باور کردم، رفتم سراغ سیا:
- " سیا یه لحظه بیا اینجا... ببینم امروز چه کاره ایی؟! وقت داری با من تا جایی بیای... خیلی وقت تو نمیگیرم. "... انگار در تمام این مدت که شاهد مکالمه ی من بود، تونسته بود ذهنم و بخوونه! " ..گفت:
- " بین امیر ... من مدتیه دست از پا خطا نکردم... دلم لک زده واسه دعوا... داستان چیه؟! بگو، عکس بده، جنازه تحویل بگیر. "...
جریان و به سیا گفتم . بعد این که هردو مطمئن شدیم کاسه یی زیر نیم کاسه است، تصمیم گرفتم به شماره نا آشنا زنگ بزنم...
گوشی رو برداشت و با صدایی که نشون میداد آدم متشخصیه، با وقار گفت:
- " سلام امیر آقا!.."..این سلام کردن یعنی باید رفت سر اصل مطلب:
- " علیک سلام... بفرمایین.. شما تماس گرفتین و اسم دادین... میشه بفرمایین شماره منو از کجا پیدا کردین و چطوری خونواده ی منو میشناسین؟! "
-" این روزا کار سختی نیست! من از یکی از دوستای دوستتون تو نت، شماره تون و گرفتم.. ازم نخوایین بهتون بگم کی بود!... من زنگ زدم چون میخوام در خصوص مسایل مهمی باهاتون صحبت کنم." ...
- " بفرمایین من در خدمتم... امرتون؟! " ...
- " اینجوری نمیشه ..الان وقت ناهاره.. تشریف بیارین دفتر، مهمون ما، گپ هم میزنیم."...
زیادی معتمد به نفس بود:
- " ببین داداش... من نمیدونم واسه چی زنگ زدی یا چرا داری ازم دعوت میکنی؟! اما علاقه ایی ندارم با شخصی که نمیشناسم، رابطه برقرار کنم. امرتون رو بفرمایین، من کار دارم."
- " امیرخان.. بنده از دوستای مجازی شما تعریفتون رو شنیدم ..میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم." ...
- " پس میشه بفرمایین به مسایل خصوصی و شخصی و زندگی من چی کار دارین؟ این آشنایی چه ربطی به همسر من داره؟! "
- " آقا اینجوری نمیشه... دفتر ما امیر آباده، خیابون ... ،من منتظرتون هستم، صرفن میخوام دو کلام با شما حرف بزنم فقط. " ... امیر آباد، درست شنیده بودم؟! پرسیدم :
- " کجا؟؟!!! "...
- " امیر آباد...خیابون .. پلاک.. . " ... سهیل؟! خدای من! شاید هم نه! احتیاط کردم!
- " ببین داداش... من نه میام نه وقت ش و دارم... لطفن مزاحم نشو... خدا نگهدار. "...
گوشی رو قطع کردم مبهوت سر جام نشستم...
وای... وای... وای ..... شصتم خبر دار شد... همه اتفاق ها رو چیدم کنار هم..تمومه... شیوا همه چی رو به سهیل گفته..این سهیلهههههه ... اما بهار و از کجا میشناسه....اونم حتمن شیوا گفته...خدایا ... نه... اینجوری نمیشه.... زندگی وا مونده من در خطره ..باید کاری می کردم ... نشستم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برا سیا تعریف کردم...
کم مونده بود با اوردنگی از خونه بیرونم کنه... گفتم:
" سیا لطفن بیا این مشکل رو با هم حل کنیم... من الان به کمکت احتیاج دارم..." ... گفت که باید اول از صحت فرضیام مطمئن شم... اما هرچی زنگ می زدم به شیوا گوشیش خاموش بود، اس ام اس هامم بهش نمی رسید...
احساس عجیبی داشتم ، تنها وجود سیاوش بود که من و کمی امیدوار می کرد . ولی واقعا از دست اون کاری بر میومد؟!
خدای من! تا بحال این همه احساس ضعف نکرده بودم! ...
سیا پیشنهاد داد :
" با هم بریم شرکت شون ... چون حتمن بخاطر حفظ آبروش هم که شده خودش و کنترل میکنه."
راست می گفت، اونجا محیط مناسب تری بود تا اینکه جای دیگه، تنها با هم رو به رو می شدیم... ولی اگه واقعا اون سهیل بود، اگه همه چی رو می دونست، پس هدفش چیه از این کار؟؟!! ... گفتم:
" سیا، نه آدم لاتی بود نه بد دهن، صرفن خواست با هم حرف بزنیم....اما اگر حرفی از دیشب بزنه من چی کار کنم؟! چی بگم سیا؟"
" گند زدی امیر... گند....یه پات و گذاشتی این ور، یه پاتم اونور... ریدی اساسی تو زندگیت... هم خودت، هم اون بیچاره ...خدا به دادت برسه .. مهندس! اگه سنگسارت کنن... من فدا کاری میکنم با یه تخته سنگ میکوبم تو ملاجت تا کمتر درد بکشی.." و خندید شاید فضا رو عوض کنه!:
" مسخره الان وقت این حرفاس؟! باید خودمو جمع کنم.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده....می ریم با هم... به جهنم! بهتر از این که پای بهار به این قضیه باز بشه! ..."
به طرف اس دادم و گفتم که بعد از ظهر میام، جواب داد منتظرتونم. و فقط خدا میدونه که به من چی گذشت در اون چند ساعت تا وقتی که همراه سیاوش به در شرکت رسیدیم. نمی دونم چی باعث می شد، قدم هام و کوتاه کنم. دوست نداشتم با این واقعیت رو به رو بشم! ...
واقعیتی غیر قابل انکار، هیچ حرف و جمله یی تو ذهنم نبود. منی که همیشه واسه همه چی و همه کس زبون داشتم، اینجا کاملن قفل
#قسمت_سی_و_دو
- " بمیری امیر با این عینکات.. میخوای کیا رو ببینی... چه خبره عینک؟! " ...
- " فعلن بای" ...
- " بوس، بای" ... بهار راست می گفت! شاید من دلم خواست و باور کردم، رفتم سراغ سیا:
- " سیا یه لحظه بیا اینجا... ببینم امروز چه کاره ایی؟! وقت داری با من تا جایی بیای... خیلی وقت تو نمیگیرم. "... انگار در تمام این مدت که شاهد مکالمه ی من بود، تونسته بود ذهنم و بخوونه! " ..گفت:
- " بین امیر ... من مدتیه دست از پا خطا نکردم... دلم لک زده واسه دعوا... داستان چیه؟! بگو، عکس بده، جنازه تحویل بگیر. "...
جریان و به سیا گفتم . بعد این که هردو مطمئن شدیم کاسه یی زیر نیم کاسه است، تصمیم گرفتم به شماره نا آشنا زنگ بزنم...
گوشی رو برداشت و با صدایی که نشون میداد آدم متشخصیه، با وقار گفت:
- " سلام امیر آقا!.."..این سلام کردن یعنی باید رفت سر اصل مطلب:
- " علیک سلام... بفرمایین.. شما تماس گرفتین و اسم دادین... میشه بفرمایین شماره منو از کجا پیدا کردین و چطوری خونواده ی منو میشناسین؟! "
-" این روزا کار سختی نیست! من از یکی از دوستای دوستتون تو نت، شماره تون و گرفتم.. ازم نخوایین بهتون بگم کی بود!... من زنگ زدم چون میخوام در خصوص مسایل مهمی باهاتون صحبت کنم." ...
- " بفرمایین من در خدمتم... امرتون؟! " ...
- " اینجوری نمیشه ..الان وقت ناهاره.. تشریف بیارین دفتر، مهمون ما، گپ هم میزنیم."...
زیادی معتمد به نفس بود:
- " ببین داداش... من نمیدونم واسه چی زنگ زدی یا چرا داری ازم دعوت میکنی؟! اما علاقه ایی ندارم با شخصی که نمیشناسم، رابطه برقرار کنم. امرتون رو بفرمایین، من کار دارم."
- " امیرخان.. بنده از دوستای مجازی شما تعریفتون رو شنیدم ..میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشم." ...
- " پس میشه بفرمایین به مسایل خصوصی و شخصی و زندگی من چی کار دارین؟ این آشنایی چه ربطی به همسر من داره؟! "
- " آقا اینجوری نمیشه... دفتر ما امیر آباده، خیابون ... ،من منتظرتون هستم، صرفن میخوام دو کلام با شما حرف بزنم فقط. " ... امیر آباد، درست شنیده بودم؟! پرسیدم :
- " کجا؟؟!!! "...
- " امیر آباد...خیابون .. پلاک.. . " ... سهیل؟! خدای من! شاید هم نه! احتیاط کردم!
- " ببین داداش... من نه میام نه وقت ش و دارم... لطفن مزاحم نشو... خدا نگهدار. "...
گوشی رو قطع کردم مبهوت سر جام نشستم...
وای... وای... وای ..... شصتم خبر دار شد... همه اتفاق ها رو چیدم کنار هم..تمومه... شیوا همه چی رو به سهیل گفته..این سهیلهههههه ... اما بهار و از کجا میشناسه....اونم حتمن شیوا گفته...خدایا ... نه... اینجوری نمیشه.... زندگی وا مونده من در خطره ..باید کاری می کردم ... نشستم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز برا سیا تعریف کردم...
کم مونده بود با اوردنگی از خونه بیرونم کنه... گفتم:
" سیا لطفن بیا این مشکل رو با هم حل کنیم... من الان به کمکت احتیاج دارم..." ... گفت که باید اول از صحت فرضیام مطمئن شم... اما هرچی زنگ می زدم به شیوا گوشیش خاموش بود، اس ام اس هامم بهش نمی رسید...
احساس عجیبی داشتم ، تنها وجود سیاوش بود که من و کمی امیدوار می کرد . ولی واقعا از دست اون کاری بر میومد؟!
خدای من! تا بحال این همه احساس ضعف نکرده بودم! ...
سیا پیشنهاد داد :
" با هم بریم شرکت شون ... چون حتمن بخاطر حفظ آبروش هم که شده خودش و کنترل میکنه."
راست می گفت، اونجا محیط مناسب تری بود تا اینکه جای دیگه، تنها با هم رو به رو می شدیم... ولی اگه واقعا اون سهیل بود، اگه همه چی رو می دونست، پس هدفش چیه از این کار؟؟!! ... گفتم:
" سیا، نه آدم لاتی بود نه بد دهن، صرفن خواست با هم حرف بزنیم....اما اگر حرفی از دیشب بزنه من چی کار کنم؟! چی بگم سیا؟"
" گند زدی امیر... گند....یه پات و گذاشتی این ور، یه پاتم اونور... ریدی اساسی تو زندگیت... هم خودت، هم اون بیچاره ...خدا به دادت برسه .. مهندس! اگه سنگسارت کنن... من فدا کاری میکنم با یه تخته سنگ میکوبم تو ملاجت تا کمتر درد بکشی.." و خندید شاید فضا رو عوض کنه!:
" مسخره الان وقت این حرفاس؟! باید خودمو جمع کنم.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده....می ریم با هم... به جهنم! بهتر از این که پای بهار به این قضیه باز بشه! ..."
به طرف اس دادم و گفتم که بعد از ظهر میام، جواب داد منتظرتونم. و فقط خدا میدونه که به من چی گذشت در اون چند ساعت تا وقتی که همراه سیاوش به در شرکت رسیدیم. نمی دونم چی باعث می شد، قدم هام و کوتاه کنم. دوست نداشتم با این واقعیت رو به رو بشم! ...
واقعیتی غیر قابل انکار، هیچ حرف و جمله یی تو ذهنم نبود. منی که همیشه واسه همه چی و همه کس زبون داشتم، اینجا کاملن قفل
۱۰.۱k
۲۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.