پارت 15
پارت 15
روزها میگذشت و یونجون هر روز از ادم افسرده ی قبل دور میشد و شاد تر میشد.. هر روز لبخند میزد و میخندید، و این هم خوب بود هم بد... این یعنی سوبین باید برمیگشت و این چیزی نبود که میخواست.میخواست بیشتر بمونه تا شاید بتونه دید یونجون رو نسبت به خودش عوض کن... شاید بتونه اونم عاشق کنه... ولی میدونست این عشق به ثمر نمیرسه و حتا امکان داره جون یکیشون رو بگیره... شب بود و یونجون در ارامش کامل خوابیده بود.. حالا که حالش بهتر شده بود شبها با ارامش میخوابید و صبح ها با ارامش بلند میشد.. ولی حالا این سوبین بود که شبها با ترس میخوابید و صبح ها با ترس بلند میشد... حالا امشب هم یکی از همان شبها بود، ولی متفاوت... اتفاقی افتاد که که نباید...
روزها میگذشت و یونجون هر روز از ادم افسرده ی قبل دور میشد و شاد تر میشد.. هر روز لبخند میزد و میخندید، و این هم خوب بود هم بد... این یعنی سوبین باید برمیگشت و این چیزی نبود که میخواست.میخواست بیشتر بمونه تا شاید بتونه دید یونجون رو نسبت به خودش عوض کن... شاید بتونه اونم عاشق کنه... ولی میدونست این عشق به ثمر نمیرسه و حتا امکان داره جون یکیشون رو بگیره... شب بود و یونجون در ارامش کامل خوابیده بود.. حالا که حالش بهتر شده بود شبها با ارامش میخوابید و صبح ها با ارامش بلند میشد.. ولی حالا این سوبین بود که شبها با ترس میخوابید و صبح ها با ترس بلند میشد... حالا امشب هم یکی از همان شبها بود، ولی متفاوت... اتفاقی افتاد که که نباید...
۳.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.