آب و هوای زندگی
از زبان دازای: یه نیم ساعتی گذشته بود و من توی حیاط بودم که رای اومد پیشم گفت میخوای با مامان حرف بزنی
_ خجالت میکشم خیلی اشتباه کردم نفهمیدم چیکار دارم میکنم
& یه دوست ایرانی داشتم که بهم گفت مهم نیست چیکار کردیم باید جبران کنیم شاید اینجوری حال یه نفر رو بهتر کنیم
_ ممنونم پسرم که جلوم رو گرفتی
بلند شدم و رفتم توی اتاق چویا روی زمین نشسته بود گفتم چویا میشه باهات حرف بزنم
+ آره بیا
_ من معذرت می خوام یهو نفهمیدم چیکار دارم میکنم زود از کوره در رفتم میشه منو ببخشی
+ تو تقصیری نداریم من به اشتباه ۹ سال تو رو از بچه ات جدا کردم
بغلش کردم و گفتم میشه دیگه نری از پیشم
+ باشه دیگه ترکت نمی کنم
_ ممنونم زندگیم
پایان ❤️
بزودی با یه رمان غمگین ولی قشنگ میام حتما ایده ای اگه دارید بگید 💕
_ خجالت میکشم خیلی اشتباه کردم نفهمیدم چیکار دارم میکنم
& یه دوست ایرانی داشتم که بهم گفت مهم نیست چیکار کردیم باید جبران کنیم شاید اینجوری حال یه نفر رو بهتر کنیم
_ ممنونم پسرم که جلوم رو گرفتی
بلند شدم و رفتم توی اتاق چویا روی زمین نشسته بود گفتم چویا میشه باهات حرف بزنم
+ آره بیا
_ من معذرت می خوام یهو نفهمیدم چیکار دارم میکنم زود از کوره در رفتم میشه منو ببخشی
+ تو تقصیری نداریم من به اشتباه ۹ سال تو رو از بچه ات جدا کردم
بغلش کردم و گفتم میشه دیگه نری از پیشم
+ باشه دیگه ترکت نمی کنم
_ ممنونم زندگیم
پایان ❤️
بزودی با یه رمان غمگین ولی قشنگ میام حتما ایده ای اگه دارید بگید 💕
۷.۵k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.