پارت ۱۲
پارت _ ۱۲
صبح روز بعد :
ویو یوری : چشمامو باز کردم ، دیدم روی تخت خوابیدم ، خوشحال بودم چون خیلی وقت بود انقد خوب نخوابیده بودم ، یادم اومد دیشب از کار زیاد بیهوش شده بودم ، لباسام رو پوشیدم و رفتم پیش اجوما
اجوما : سلام خوبی
یوری : اره ممنون خوبم
اجوما : دیروز خیلی کار کردی ، امروز برو و یکم استراحت کن
یوری : باشه ممنون
ویو یوری : با اینکه تمیز کردنش سخت بود ولی عمارتش خیلی قشنگ بود ، و چیزی که زیباترش میکرد باغش بود ، و رفتم توی باغ که یکم هوا بخورم که یکی از افراد اونجا رو دیدم و اومد طرفم
ته : سلام تو همون دختره ای که جونگکوک اوردتش اینجا
یوری : اره
ته: باش مواظب خودت باش ، کوک کو
یوری : نمیدونم
ته : باشه
ویو یوری : از حرفاش چیزی نمیفهمیدم ، چرا باید بهم بگه مواظب باشم ، یعنی قراره اتفاقی بیوفته 😳
ویو کوک : از خواب بیدار شدم و رفتم که به یوری سر بزنم که اتفاقی یکی از بادیگار دامو دیدم
_سلام قربان
کوک : سلام چیزی شده
_قربان تهیونگ اومده
کوک : باشه الان میام
ویو کوک : رفتم پیش تهیونگ
ته : سلام کوک خوبی
کوک : اره تو چطوری
ته : خوبم ، باید یه چیزی بهت بگم
کوک : چیشده ؟
ته : افرادای نامجون دارن دنبال یوری میگردن
کوک : چرا یوری
ته : انگار میخوان گروگانش بگیرن
کوک : باشه حواسم هست
ته : این یه پیام است از طرف یکی از افرادای نامجون
کوک : ببینم
داخل نامه : قراره به زودی یکی رو که دوسش داری از دست بدی
کوک : عوضی نمیزارم حتی دستت بهش برسه * با عصبانیت *
تهیونگ : من میرم بعدا بیا بریم بار
کوک : اوکی
صبح روز بعد :
ویو یوری : چشمامو باز کردم ، دیدم روی تخت خوابیدم ، خوشحال بودم چون خیلی وقت بود انقد خوب نخوابیده بودم ، یادم اومد دیشب از کار زیاد بیهوش شده بودم ، لباسام رو پوشیدم و رفتم پیش اجوما
اجوما : سلام خوبی
یوری : اره ممنون خوبم
اجوما : دیروز خیلی کار کردی ، امروز برو و یکم استراحت کن
یوری : باشه ممنون
ویو یوری : با اینکه تمیز کردنش سخت بود ولی عمارتش خیلی قشنگ بود ، و چیزی که زیباترش میکرد باغش بود ، و رفتم توی باغ که یکم هوا بخورم که یکی از افراد اونجا رو دیدم و اومد طرفم
ته : سلام تو همون دختره ای که جونگکوک اوردتش اینجا
یوری : اره
ته: باش مواظب خودت باش ، کوک کو
یوری : نمیدونم
ته : باشه
ویو یوری : از حرفاش چیزی نمیفهمیدم ، چرا باید بهم بگه مواظب باشم ، یعنی قراره اتفاقی بیوفته 😳
ویو کوک : از خواب بیدار شدم و رفتم که به یوری سر بزنم که اتفاقی یکی از بادیگار دامو دیدم
_سلام قربان
کوک : سلام چیزی شده
_قربان تهیونگ اومده
کوک : باشه الان میام
ویو کوک : رفتم پیش تهیونگ
ته : سلام کوک خوبی
کوک : اره تو چطوری
ته : خوبم ، باید یه چیزی بهت بگم
کوک : چیشده ؟
ته : افرادای نامجون دارن دنبال یوری میگردن
کوک : چرا یوری
ته : انگار میخوان گروگانش بگیرن
کوک : باشه حواسم هست
ته : این یه پیام است از طرف یکی از افرادای نامجون
کوک : ببینم
داخل نامه : قراره به زودی یکی رو که دوسش داری از دست بدی
کوک : عوضی نمیزارم حتی دستت بهش برسه * با عصبانیت *
تهیونگ : من میرم بعدا بیا بریم بار
کوک : اوکی
۹.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.