جلوی قلب رو نمیشه گرفت پارت 9
اول یکم مغازه ها رو گشتن که یهو جولینا گفت:
+اون... اون لباسرو میخوام.
_کدوم؟
+اونکه تو اون مغازه هس.
_اهان... اوکی بیا بریم بخریم.
+بریممممممم.*ذوق زده*
شوگا از کیوتی جولینا تک خنده ای کرد و باهم به سمت اون مغازه رفتند.*عکس لباسی که جولینا میگف، اسلاید دو*
_آقا میشه اون لباسی که تو ویترین هست رو بیارید؟
✓ بله... یه ایکس لارج یا دو؟
+یک.
✓چشم الان میارم خدمتتون.
+_ ممنون.*و بعد با تعجب به هم نگاه کردن.*
گویا جولینا توی اون چشما غرق شده بود... اصلا متوجه ی اینکه مغازه دار چند بار صداش زده، نشده و فقط داشته به چشمایی که شباهت زیادی به اقیانوس داشتند، نگاه میکرده...
_جولینا... جولینا.
+بله بله... چی شده؟
_لباس رو اوردن... میخوای پرو کنی؟
+بله... بله*نفس عمیق*
_چی شده؟ حالت خوبه؟
+ها؟ عا بله... حالم خوبه فقط...
_فقط چی؟
✓ بفرمایید... اینم لباستون.
+ممنون آقا.
جولینا رفت اتاق پرو و بعد از مدتی شوگا رو صدا زد.
+قشنگه؟
_.........
+بهم نمیاد؟ باشه... نمیخرمش.
جولینا میخواست در اتاق پرو رو ببنده که شوگا پاشو گذاشت لای در و در باز شد. جولینا هنوز هنگ بود که چرا شوگا این کارو کرد.
_خیلی بهت میاد... میخریمش.
+ممنون شوگولیییییی*خر ذوق*
_*تک خنده*کیوت.
+چی؟
_عا... هیچی... من میرم حساب کنم.
+نه نمیخواد خودم حساب میکنم.
_بهت گفتم قول میدم جبران کنم. پس اینو هم جز جبران حساب کن.
+اما نمیتونید اینجوری جبران کنید
_چ... چی؟ باید... بهت پول بدم؟
+نه نه نه... من اصلا دنبال پول نیستم... حتی یک درصد.
_پس چی؟
+باید... باید با اون عشقتون که اسمش جولینا بود، بهترین زندگی رو برای خودتون بسازید و از پیروی از خواسته های اطرافیانتون، دست بکشید. اون موقع جبران کردید.
_اما... اون... عاشق من نیست.
+چی؟ عاشق شما نیست؟ امکان نداره... حتما تا حالا بروز نداده.
_پس اگه شرطت برای جبران کردن من اینه، من نمیتونم جبران کنم. چون اون علاقه ای بهم نداره.
+سعی کنید دلشو بدست بیارید. مطمئنم موفق میشید.
_نمیشم...
+میشید
_نمیشم
+میشید
_نم...
جولینا رفت جلو و انگشتشو گذاشت روی دهن شوگا.
+میشید... اوکی؟ تکرار کنید من موفق میشم بالاخره یه روز دلشو بدست بیارم.
_عاه دختر! تو غیر قابل توقفی.
+*خنده*من؟ نه بابا... فقط دارم از تجربه هایی که از الماس کشف نشدم یاد گرفتم، استفاده میکنم... باورتون میشه؟ امروز یه الماس پیدا کردم که هیچ، فهمیدم حرف میزنه. فهمیدم قضاوتش میکنن ولی قضاوت هاشون اشتباهه. فهمیدم کلی تجربه داره که در اختیار من گذاشته. فهمیدم که...
_عاشق شده!
+*لبخند*بله... فهمیدم که اون الماس، به یه الماس درخشان تر، دل باخته!
+اون... اون لباسرو میخوام.
_کدوم؟
+اونکه تو اون مغازه هس.
_اهان... اوکی بیا بریم بخریم.
+بریممممممم.*ذوق زده*
شوگا از کیوتی جولینا تک خنده ای کرد و باهم به سمت اون مغازه رفتند.*عکس لباسی که جولینا میگف، اسلاید دو*
_آقا میشه اون لباسی که تو ویترین هست رو بیارید؟
✓ بله... یه ایکس لارج یا دو؟
+یک.
✓چشم الان میارم خدمتتون.
+_ ممنون.*و بعد با تعجب به هم نگاه کردن.*
گویا جولینا توی اون چشما غرق شده بود... اصلا متوجه ی اینکه مغازه دار چند بار صداش زده، نشده و فقط داشته به چشمایی که شباهت زیادی به اقیانوس داشتند، نگاه میکرده...
_جولینا... جولینا.
+بله بله... چی شده؟
_لباس رو اوردن... میخوای پرو کنی؟
+بله... بله*نفس عمیق*
_چی شده؟ حالت خوبه؟
+ها؟ عا بله... حالم خوبه فقط...
_فقط چی؟
✓ بفرمایید... اینم لباستون.
+ممنون آقا.
جولینا رفت اتاق پرو و بعد از مدتی شوگا رو صدا زد.
+قشنگه؟
_.........
+بهم نمیاد؟ باشه... نمیخرمش.
جولینا میخواست در اتاق پرو رو ببنده که شوگا پاشو گذاشت لای در و در باز شد. جولینا هنوز هنگ بود که چرا شوگا این کارو کرد.
_خیلی بهت میاد... میخریمش.
+ممنون شوگولیییییی*خر ذوق*
_*تک خنده*کیوت.
+چی؟
_عا... هیچی... من میرم حساب کنم.
+نه نمیخواد خودم حساب میکنم.
_بهت گفتم قول میدم جبران کنم. پس اینو هم جز جبران حساب کن.
+اما نمیتونید اینجوری جبران کنید
_چ... چی؟ باید... بهت پول بدم؟
+نه نه نه... من اصلا دنبال پول نیستم... حتی یک درصد.
_پس چی؟
+باید... باید با اون عشقتون که اسمش جولینا بود، بهترین زندگی رو برای خودتون بسازید و از پیروی از خواسته های اطرافیانتون، دست بکشید. اون موقع جبران کردید.
_اما... اون... عاشق من نیست.
+چی؟ عاشق شما نیست؟ امکان نداره... حتما تا حالا بروز نداده.
_پس اگه شرطت برای جبران کردن من اینه، من نمیتونم جبران کنم. چون اون علاقه ای بهم نداره.
+سعی کنید دلشو بدست بیارید. مطمئنم موفق میشید.
_نمیشم...
+میشید
_نمیشم
+میشید
_نم...
جولینا رفت جلو و انگشتشو گذاشت روی دهن شوگا.
+میشید... اوکی؟ تکرار کنید من موفق میشم بالاخره یه روز دلشو بدست بیارم.
_عاه دختر! تو غیر قابل توقفی.
+*خنده*من؟ نه بابا... فقط دارم از تجربه هایی که از الماس کشف نشدم یاد گرفتم، استفاده میکنم... باورتون میشه؟ امروز یه الماس پیدا کردم که هیچ، فهمیدم حرف میزنه. فهمیدم قضاوتش میکنن ولی قضاوت هاشون اشتباهه. فهمیدم کلی تجربه داره که در اختیار من گذاشته. فهمیدم که...
_عاشق شده!
+*لبخند*بله... فهمیدم که اون الماس، به یه الماس درخشان تر، دل باخته!
۱۰.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.