𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁷
𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁷
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
میون حرف زدنِ امشب و سوالاتش به قدری حالم بد شد که مجبور شد قبل از اینکه کسی بیاد خونه منو ببره بیمارستان و تا همین الان توی بیمارستان بودم.
خودش به همونی زنگ زد و توضیح داد که سر کار مریض شدم و صاحب کارم با شماره اون تماس گرفته و منو برده بیمارستان.
مجبور شده بود به خاطر من دروغ بگه و من به خاطر این فداکاریاش ازش ممنون بودم.
اما زبونم وا نمیشد تا زبونی هم ازش تشکر کنم.
در ماشین رو باز کردم تا پیاده بشم که دوباره مثل تمامِ امشب با اخم های در همش، محکم و خشدار گفت:
جونگ کوک: فردا خودم میام دنبالت.
نگاهش کردم.
چرا فکر میکردم با گذشت این ساعت ها و حالِ بدم حرفاش رو فراموش کرده باشه؟ پیشنهادش بیر رحمانه ست.....
چطوری بی سروصدا از این خونه برم و گورمو گم کنم؟
ا/ت: من....من نمیتونم بیخیال شکایتم بشم.
سنگین و خسته نگاهم کرد.
لبهای خسته اش از هم فاصله گرفتن:
جونگ کوک: دایی دونگ ووک بفهمه شازده ش چیکار کرده سکته میکنه.
خواستم بگم" اگه بفهمه همین شازده اش باعث مرگ برادرش شده، پس حتما میمیره."
پلک زدم و نالیدم:
ا/ت: نمیتونم.....
عصبی تر شد ولی با حفظ کنترلِ خشمش آمرانه گفت:
جونگ کوک:باید بری، به خاطر من نه، به خاطر همه باید این کار و بکنی. پای قدمت چند ساله ی آبرومون در میونه.
ا/ت: پس من چی؟!.
نگاهش برگشت به طرفم....فقط نگاهم کرد.
بدون جواب یا چیزی که بتونه در گروی سرنوشتِ من منطقانه باشه.
در ماشین رو بستم و رفتم به طرف خونه.
صداش اما دوباره به گوشم رسید.
از توی ماشین گفت:
جونگ کوک: تهیونگ با من....میدونم باهاش چیکار کنم....ولی تو برو.....همین فردا هم برو.
•پارت هفدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
میون حرف زدنِ امشب و سوالاتش به قدری حالم بد شد که مجبور شد قبل از اینکه کسی بیاد خونه منو ببره بیمارستان و تا همین الان توی بیمارستان بودم.
خودش به همونی زنگ زد و توضیح داد که سر کار مریض شدم و صاحب کارم با شماره اون تماس گرفته و منو برده بیمارستان.
مجبور شده بود به خاطر من دروغ بگه و من به خاطر این فداکاریاش ازش ممنون بودم.
اما زبونم وا نمیشد تا زبونی هم ازش تشکر کنم.
در ماشین رو باز کردم تا پیاده بشم که دوباره مثل تمامِ امشب با اخم های در همش، محکم و خشدار گفت:
جونگ کوک: فردا خودم میام دنبالت.
نگاهش کردم.
چرا فکر میکردم با گذشت این ساعت ها و حالِ بدم حرفاش رو فراموش کرده باشه؟ پیشنهادش بیر رحمانه ست.....
چطوری بی سروصدا از این خونه برم و گورمو گم کنم؟
ا/ت: من....من نمیتونم بیخیال شکایتم بشم.
سنگین و خسته نگاهم کرد.
لبهای خسته اش از هم فاصله گرفتن:
جونگ کوک: دایی دونگ ووک بفهمه شازده ش چیکار کرده سکته میکنه.
خواستم بگم" اگه بفهمه همین شازده اش باعث مرگ برادرش شده، پس حتما میمیره."
پلک زدم و نالیدم:
ا/ت: نمیتونم.....
عصبی تر شد ولی با حفظ کنترلِ خشمش آمرانه گفت:
جونگ کوک:باید بری، به خاطر من نه، به خاطر همه باید این کار و بکنی. پای قدمت چند ساله ی آبرومون در میونه.
ا/ت: پس من چی؟!.
نگاهش برگشت به طرفم....فقط نگاهم کرد.
بدون جواب یا چیزی که بتونه در گروی سرنوشتِ من منطقانه باشه.
در ماشین رو بستم و رفتم به طرف خونه.
صداش اما دوباره به گوشم رسید.
از توی ماشین گفت:
جونگ کوک: تهیونگ با من....میدونم باهاش چیکار کنم....ولی تو برو.....همین فردا هم برو.
•پارت هفدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۵.۶k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.