عاشق شدن part⁶⁶last
بعد عکس. کلی مسخره بازی درآوردیم. و. کیک خوردیم. بعدم همه رفتن خونه. ولی من میخواستم ا.ت رو ببرم. ب جایی ک وقتی بچه بودم. و از دست. بقیه ناراحت میشدم میرفتم.
تهیونگ:ا.ت
ا.ت:هوم؟
تهیونگ:بیا. میخوام ببرمت ی جایی
ا.ت:کجا؟
تهیونگ:بیا میفهمی
ویو ا.ت
راه افتادیم و رفتیم تو ی راه جنگلی. بعد از چند مین رسیدیم ب ی خونه ی خیلی کوچیک ک با چوب و برگ ساخته شده بود.
ا.ت:. این چقد. باحاله.
تهیونگ:این خونه ی منه
ا.ت:چی؟
تهیونگ:وقتی بچه بودم و از دست بقیه. ناراحت یا خسته میشدم میومدم اینجا.
ا.ت:چ جالب
تهیونگ:خب فعلا بیا بریم خونه.
ا.ت:باشه
و بعد رفتیم خونه و زود خوابیدیم چون فردا باید میرفتیم سر کار
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم و رفتم کافی شاپی ک ا.ت کار میکرد. و از رئیسش خواستم تا امروز منو ب عنوان گارسون استخدام کنه. اونم قبول کرد. منم شروع ب کار کردم بعد چن ساعت ا.ت آوند آخه من خیلی زود اومده بودم ا.ت تا منو دید شوکه شد
ا.ت:ت اینجا چیکار میکنی
تهیونگ:کار
ا.ت:هاااا؟؟؟
تهیونگ:فعلا واس. میز حسابداری. ی چیزیو ببر
ا.ت:هاا؟؟چی؟؟
تهیونگ:بیا
بعد جعبه حلقه رو بهش دادم.
ا.ت:......*خنده و شوکه
تهیونگ:با من مزدوج میشی*خنده
ا.ت:ن
تهیونگ:چیییییییی؟؟؟
ا.ت:شوخی کردم. بلهههههههه
هه. هنوز خبر نداری. چی توی جعبه. هس
ویو ا.ت
جعبرو باز کردم و ی مار مصنوعی توش دیدم. با اینکه خیلی کوچولو بود ترسیدم و با ترس جعبرو انداختم زمین
تهیونگ:معمولا. شوهرا حلقرو دست زنشون میکنن*خنده
ا.ت:دیوونه. سکته کردم
و اینگونه. داستان. ما با خوبی و خوشی ب پایان رسید.
🥰🥰🥰
*"پایان"*
تهیونگ:ا.ت
ا.ت:هوم؟
تهیونگ:بیا. میخوام ببرمت ی جایی
ا.ت:کجا؟
تهیونگ:بیا میفهمی
ویو ا.ت
راه افتادیم و رفتیم تو ی راه جنگلی. بعد از چند مین رسیدیم ب ی خونه ی خیلی کوچیک ک با چوب و برگ ساخته شده بود.
ا.ت:. این چقد. باحاله.
تهیونگ:این خونه ی منه
ا.ت:چی؟
تهیونگ:وقتی بچه بودم و از دست بقیه. ناراحت یا خسته میشدم میومدم اینجا.
ا.ت:چ جالب
تهیونگ:خب فعلا بیا بریم خونه.
ا.ت:باشه
و بعد رفتیم خونه و زود خوابیدیم چون فردا باید میرفتیم سر کار
ویو تهیونگ
از خواب پاشدم و رفتم کافی شاپی ک ا.ت کار میکرد. و از رئیسش خواستم تا امروز منو ب عنوان گارسون استخدام کنه. اونم قبول کرد. منم شروع ب کار کردم بعد چن ساعت ا.ت آوند آخه من خیلی زود اومده بودم ا.ت تا منو دید شوکه شد
ا.ت:ت اینجا چیکار میکنی
تهیونگ:کار
ا.ت:هاااا؟؟؟
تهیونگ:فعلا واس. میز حسابداری. ی چیزیو ببر
ا.ت:هاا؟؟چی؟؟
تهیونگ:بیا
بعد جعبه حلقه رو بهش دادم.
ا.ت:......*خنده و شوکه
تهیونگ:با من مزدوج میشی*خنده
ا.ت:ن
تهیونگ:چیییییییی؟؟؟
ا.ت:شوخی کردم. بلهههههههه
هه. هنوز خبر نداری. چی توی جعبه. هس
ویو ا.ت
جعبرو باز کردم و ی مار مصنوعی توش دیدم. با اینکه خیلی کوچولو بود ترسیدم و با ترس جعبرو انداختم زمین
تهیونگ:معمولا. شوهرا حلقرو دست زنشون میکنن*خنده
ا.ت:دیوونه. سکته کردم
و اینگونه. داستان. ما با خوبی و خوشی ب پایان رسید.
🥰🥰🥰
*"پایان"*
۸.۰k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.