مرد پشت نقاب...
پارت 22
بعد شام نشسته بودیم و خاله دستشویی بود و وقتی اومد بیرون کنارم نشست و با یه لبخند مغرورانه و محبت امیز جوری که نمیتونم توصیفش کنم نگام کرد از سر تا پامو بعد بشقاب میوشو برداشت و آناناسو با چنگال گذاشت دهنش بعد با نیش باز نگام کرد
+چیه؟
A.M میخوای برام مشتری بیاری ؟
+ها؟
A.M مگه نمیخواستی منو به پدر لیان معرفی کنی ؟
+چی میگی لیان کیه
راستشو بخوام بگم یکم تعجب کردم
A.M کوک خودتو نزن به اون راه.
+هفففف. نمیدونم از کجا میشناسیش ولی آره، میخوام معرفیت کنم. مشکلیه؟
A.Mنه. فقط من اینکارو انجام نمیدم
+ها؟
A.Mاین کارو انجام نمیدم! پدر لیان خیلی راحت میتونه با عوض کردن خونه از شر اونا خلاص شه حتی کابوس های لیانم بخاطر اینه که تو اون خونن.
+چه چیزی عامل اصلیه ماجراس؟
A.Mبزار ببینم
سرمو ناز کرد و چشماشو بست و بعد کمی تمرکز گفت
A.M دو قلو ها.
+ها؟
A.M دوتا دو قلو که جنسیت دختر دارن. اونا بدون اینکه خودشون بخوان نحسن و این برای انسان های عادی و ضعیف تاثیر میزاره. مثل لیان. توی حرفه ما از هر میلیاردها دو قلو یکی از اونها نحس به دنیا میاد و خیلی چیز کمیابیه
+خب آخه چرا اصن یعنی چی چه ربطی داره کلا چرا داستان میبافی واسه خودت
A.M هرجور میخوای فکر کنی بکن ولی لیان باید رابطشو با اون دوتا دوقلو قطع کنه. کوک اینا داستانای افسانه ای نیستن یه واقعیتن که خیلیا قبولش ندارن
بی توجه به حرفاش رفتم طبقه بالا. یعنی باید بهش اعتماد کنم و کاترین و دایون رو از لیانا جدا کنم؟
مغزم قفل کرده بود دراز کشیدم و چشامو بستم و در جا خوابم برد.
ویو لیان
از خواب بلند شدم و دیدم همجا تاریکه. ریموت رو برداشتم و چراغای اتاقمو روشن کردم. بشدت عرق کرده بودم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت سه عه فک کردم سه ظهره ولی وقتی به بیرون از پنجره نگا کردم متوجه شدم شبه. بارون میبارید و خونه تو سکوت غرق شده بود و فقط صدای چک چک قطرات بارون میومد. از تختم بلند شدم و در بالکنو باز کردم و نشستم رو صندلی که تو بالکن بود. برای یه لحظه بعد مدت ها استرس، آروم گرفتم.
بشدت سردم بود. بدنم داغ بود ولی از درون داشتم یخ میزدم هم تب و لرز داشتم و هم نشسته بودم تو اون هوای سرد.
یه لحظه نشستم فکر کردم.
کوک کجاست؟
جدی امشب اومده بود اینجا؟!
اینجا چیکار میکرد آخه؟
بعد یه لحظه یاد مکالممون افتادم.
چرا بهش همچیو توضیح دادم؟
خیلی راحت، فقط با نگا کردن بهش همچیو توضیح دادم. اونم خیلی راحت فقط با پرسیدن همچیو فهمیدم در حالی که پدر مادرم خودشونو جر دادن ولی نفهمیدن. یعنی نگفتم که بفهمن.
نکنه جدی بعد گفتنش اون موجود اذیتم کنه؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
بعد شام نشسته بودیم و خاله دستشویی بود و وقتی اومد بیرون کنارم نشست و با یه لبخند مغرورانه و محبت امیز جوری که نمیتونم توصیفش کنم نگام کرد از سر تا پامو بعد بشقاب میوشو برداشت و آناناسو با چنگال گذاشت دهنش بعد با نیش باز نگام کرد
+چیه؟
A.M میخوای برام مشتری بیاری ؟
+ها؟
A.M مگه نمیخواستی منو به پدر لیان معرفی کنی ؟
+چی میگی لیان کیه
راستشو بخوام بگم یکم تعجب کردم
A.M کوک خودتو نزن به اون راه.
+هفففف. نمیدونم از کجا میشناسیش ولی آره، میخوام معرفیت کنم. مشکلیه؟
A.Mنه. فقط من اینکارو انجام نمیدم
+ها؟
A.Mاین کارو انجام نمیدم! پدر لیان خیلی راحت میتونه با عوض کردن خونه از شر اونا خلاص شه حتی کابوس های لیانم بخاطر اینه که تو اون خونن.
+چه چیزی عامل اصلیه ماجراس؟
A.Mبزار ببینم
سرمو ناز کرد و چشماشو بست و بعد کمی تمرکز گفت
A.M دو قلو ها.
+ها؟
A.M دوتا دو قلو که جنسیت دختر دارن. اونا بدون اینکه خودشون بخوان نحسن و این برای انسان های عادی و ضعیف تاثیر میزاره. مثل لیان. توی حرفه ما از هر میلیاردها دو قلو یکی از اونها نحس به دنیا میاد و خیلی چیز کمیابیه
+خب آخه چرا اصن یعنی چی چه ربطی داره کلا چرا داستان میبافی واسه خودت
A.M هرجور میخوای فکر کنی بکن ولی لیان باید رابطشو با اون دوتا دوقلو قطع کنه. کوک اینا داستانای افسانه ای نیستن یه واقعیتن که خیلیا قبولش ندارن
بی توجه به حرفاش رفتم طبقه بالا. یعنی باید بهش اعتماد کنم و کاترین و دایون رو از لیانا جدا کنم؟
مغزم قفل کرده بود دراز کشیدم و چشامو بستم و در جا خوابم برد.
ویو لیان
از خواب بلند شدم و دیدم همجا تاریکه. ریموت رو برداشتم و چراغای اتاقمو روشن کردم. بشدت عرق کرده بودم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت سه عه فک کردم سه ظهره ولی وقتی به بیرون از پنجره نگا کردم متوجه شدم شبه. بارون میبارید و خونه تو سکوت غرق شده بود و فقط صدای چک چک قطرات بارون میومد. از تختم بلند شدم و در بالکنو باز کردم و نشستم رو صندلی که تو بالکن بود. برای یه لحظه بعد مدت ها استرس، آروم گرفتم.
بشدت سردم بود. بدنم داغ بود ولی از درون داشتم یخ میزدم هم تب و لرز داشتم و هم نشسته بودم تو اون هوای سرد.
یه لحظه نشستم فکر کردم.
کوک کجاست؟
جدی امشب اومده بود اینجا؟!
اینجا چیکار میکرد آخه؟
بعد یه لحظه یاد مکالممون افتادم.
چرا بهش همچیو توضیح دادم؟
خیلی راحت، فقط با نگا کردن بهش همچیو توضیح دادم. اونم خیلی راحت فقط با پرسیدن همچیو فهمیدم در حالی که پدر مادرم خودشونو جر دادن ولی نفهمیدن. یعنی نگفتم که بفهمن.
نکنه جدی بعد گفتنش اون موجود اذیتم کنه؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.