بیبی نازنین من پارت ۱۵ فصل دو (پارت آخر)
من اولین جایی که رفتم برای خرید جایی نبود بجز
قنادی
یه کیک با تم نارنجی و قهوه ای سفارش دادم
گفتن که فردا ساعت ۷ صبح بیام تحویلش بگیرم
بعد رفتم یه کادو خیلی مخصوص واسه پسرم گرفتم اون کادو کادویی نبود بجر یه یه کلاه جدید
(ویو چویا)
*با سوزش سرم توی دستم هیسه ای کشیدم
پرستار اومد و بهم گفت
اوه آقای جوان حالتون بهتره
غذا میل دارید براتون بیارم یا حتی آب؟
*ن.نه نه میل ندارم
امم من چرا اینجام
پرستار:خب آقا شما قصد داشتید خودتونو بکشید
که پدرتون شمارو به موقع رسوند اینجا
*م.من طبیعیه چیز زیادی یادم نمیاد؟
پرستار:اوه نمیدونم باید دکتر بیاد ملاقاتتون الان بهشون میگم بیان
*حدودا چقدر طول میکشه؟
پرستار●:خب شاید یک یا دو مین
*اگه زود بهشون بگید ممنون میشم
●اوه حتما
*آریگاتو
(پرش زمانی به ۲ مین بعد)
دکتر:سلام پسر جان
خوبی چه علائمی داری
*م.من شمارو یادم میاد
دکتر♧:چه عالی منم شمارو یادم میاد
ولی یه چیزی رو متوجه نمیشم
مگه دازای سان نباید الان روی تخت بیمارستان میبود؟
پس چرا شما اینجایی؟
*آقا من منم
دازای کیه
♧اوه پسر وضعیتت خرابه
خیلی از چیز هارو یادت رفته
باید بهت یاد آوری بشه
*آقای دکتر بگو کی مرخص میشم
میخوام برم خونه
آتسوشی و موری سان و بقیه ی بچه ها منتظرمن
(ویو دازای)
با ذوق شوق کلاه رو گذاشتم توی جعبه ی هدیه
و همراه خودم بردم
به خدمتکار زنگ زدم و گفتم که به چند تا از دوستای چویا بگه که بیان برای تولد امشب
خب دیگه ۱۰ دقیقه شده منم برم پیش چویا
(ویو چویا)
دکتر معاینم کرد و گفت امروز مرخص میشم
چشمامو بسته بودم تا یکم استراحت کنم که با صدایی آشنا از خواب بیدار شدم
"پسرم نمیخوای بیدار شی
گوگولی من
چویاا
چشماتو باز کن
*چشمامو باز کردم
این کی بود
پرسیدم:ببخشید من شمارو میشناسم؟
"چویا منم دازای
منو یادت نمیاد؟
*نه(پوکر)
"خب بزار معرفی کنم
من دازای اوسامو
شمارو به سرپرستی گرفتم
*اونوقت از کی به سرپرستی گرفتی؟
(ادامه دارد)
اینم از پارت ۱۵
بچه ها ادامه داره
چون اینجا زیاد نمیتونستم بزارم
قنادی
یه کیک با تم نارنجی و قهوه ای سفارش دادم
گفتن که فردا ساعت ۷ صبح بیام تحویلش بگیرم
بعد رفتم یه کادو خیلی مخصوص واسه پسرم گرفتم اون کادو کادویی نبود بجر یه یه کلاه جدید
(ویو چویا)
*با سوزش سرم توی دستم هیسه ای کشیدم
پرستار اومد و بهم گفت
اوه آقای جوان حالتون بهتره
غذا میل دارید براتون بیارم یا حتی آب؟
*ن.نه نه میل ندارم
امم من چرا اینجام
پرستار:خب آقا شما قصد داشتید خودتونو بکشید
که پدرتون شمارو به موقع رسوند اینجا
*م.من طبیعیه چیز زیادی یادم نمیاد؟
پرستار:اوه نمیدونم باید دکتر بیاد ملاقاتتون الان بهشون میگم بیان
*حدودا چقدر طول میکشه؟
پرستار●:خب شاید یک یا دو مین
*اگه زود بهشون بگید ممنون میشم
●اوه حتما
*آریگاتو
(پرش زمانی به ۲ مین بعد)
دکتر:سلام پسر جان
خوبی چه علائمی داری
*م.من شمارو یادم میاد
دکتر♧:چه عالی منم شمارو یادم میاد
ولی یه چیزی رو متوجه نمیشم
مگه دازای سان نباید الان روی تخت بیمارستان میبود؟
پس چرا شما اینجایی؟
*آقا من منم
دازای کیه
♧اوه پسر وضعیتت خرابه
خیلی از چیز هارو یادت رفته
باید بهت یاد آوری بشه
*آقای دکتر بگو کی مرخص میشم
میخوام برم خونه
آتسوشی و موری سان و بقیه ی بچه ها منتظرمن
(ویو دازای)
با ذوق شوق کلاه رو گذاشتم توی جعبه ی هدیه
و همراه خودم بردم
به خدمتکار زنگ زدم و گفتم که به چند تا از دوستای چویا بگه که بیان برای تولد امشب
خب دیگه ۱۰ دقیقه شده منم برم پیش چویا
(ویو چویا)
دکتر معاینم کرد و گفت امروز مرخص میشم
چشمامو بسته بودم تا یکم استراحت کنم که با صدایی آشنا از خواب بیدار شدم
"پسرم نمیخوای بیدار شی
گوگولی من
چویاا
چشماتو باز کن
*چشمامو باز کردم
این کی بود
پرسیدم:ببخشید من شمارو میشناسم؟
"چویا منم دازای
منو یادت نمیاد؟
*نه(پوکر)
"خب بزار معرفی کنم
من دازای اوسامو
شمارو به سرپرستی گرفتم
*اونوقت از کی به سرپرستی گرفتی؟
(ادامه دارد)
اینم از پارت ۱۵
بچه ها ادامه داره
چون اینجا زیاد نمیتونستم بزارم
۵.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.