فراموشی* پارت13
بعد از اینکه دارو رو بهش دادن و خورد گفت: مـ.. ممنو.. ن.. بابت.. غذا.
تازه نفسش داشت به روال عادی برمیگشت بخاطر همین درست نمیتونست حرف بزنه.
گفتم: تو که چیزی نخوردی!
با عصبانیت سرشو بالا اورد که با دیدن چشمای پر از اشکش جا خوردم. با تعجب گفتم: چو.. چویا.
از سالن غذاخوری بیرون رفت.
دایما: دیدی ناز کرد.
از این حرفش قیافه ی تمسخری به خودم گرفت بدون اینکه به حرفش گوش بدم رفتم دنبالش.
گفتم: چویا یه لحطه صبر کن
چویا: دنبالم نیا.
اینو گفت و درم پشت سرش بست.
درو زدم: چویا جونم میتونم بیام تو؟
چویا: از اینجا بروو!
دازای: چرا؟ مگه تقصیر منه که یهو قلبت درد گرفت؟
چویا:معلومه که نه!
اره! تقصیر خودمه همچی تقصیر خودمه اینکه فراموشی گرفته، اینکه قلبش درد میکنه اینکه قدرتشو از دست داده کل اینا تقصیر منه. گفتم: من اومدم.
در و باز کردم و دیدم داره به بیرون از پنجره نگاه میکنه رفتم سمتش و گفتم: چویا.
چویا: بـ.. ـله؟
دازای: متاسفم که صبح اونجوری شد. قصد بدی نداشتم فقط... فقط..
چویا: فقط؟
دازای: فقط کمی عصبانی شدم. معذرت میخوام چویا.
چویا: مـ.. میگم میشه منو دیگه چویا.. صدا.. نزنید؟
واقعا از این حرفش تعجب کردم. گفتم: منظورت چیه؟
از چشماش چند قطره اشک از روی گونه هاس سرخش سر خورد.دستاشو روی صورتش گذاشت و با گریه گفت: بـ.. برام.. سخته که.. سخته که با.. این اسم.. صدام.. کنید.. من اصلا.. نمیدونم.. چویا.. کیه.. من.. از هیچی.. خبر. ندارم.. حتی هی اسمم رو یادم میره.
از این حرفش زیادی بهم ریختم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و یه لبخنه زدم و گفتم: چویا ناراحت نباش پیش میاد. از کجا معلوم شاید یه اتفاقی افتاد و تو حافظه تو دوباره بدست اوردی.
چوبا: اخه کی تا حالا حافظه ـش برگشته که حافظه ی من برگرده؟
درست میگفت همه ی این حرفا فقط واسه ی دلخوشی بود اما چویا باهوش تر از اون چیزیه که بتونه حرفمو باور کنه.
از زبان نویسنده*
دازای: چویا این قضیه یه قلبتم...
چویا: میدونم بیماری ـه... قلبی دارم.
دازای: تو از کجا میدونی؟
چویا: خیر سرم بدن خودمه!
دازای: راست میگی. آشتییی باشه؟
چویا: من ـکه اصلا با تو قهر نبودم.
دازای: چه قلب مهربونی داری چویااااا.
دازای چویا رو گرفت و انقدر قلکلک داد که هردو از خنده خسته شدن. چویا با خنده هاش انگار به دازای زندگی میبخشید و با هر خنده ـش دل دازای رو به لرزه در میوورد.
چویا: خیلی بدجنسی.
دازای یه خنده ی ریزی میکنه و میگه: خوشحالم که از دلت در اوردم.
چویا یه لبخند میزنه و میگه: شب شده و من خوابم میاد میتونم بخوام؟
دازای: ببخشید اصلا حواسم نبود. من دیگه میرم تا راحت بتونی بخوابی.
چویا رو تخت دراز کشیدو دازای برق ها رو خاموش کرد و قبل از اینکه در روی هم دیگه بسته بشه گفت: شب بخیر.
ادامه دارد...
تازه نفسش داشت به روال عادی برمیگشت بخاطر همین درست نمیتونست حرف بزنه.
گفتم: تو که چیزی نخوردی!
با عصبانیت سرشو بالا اورد که با دیدن چشمای پر از اشکش جا خوردم. با تعجب گفتم: چو.. چویا.
از سالن غذاخوری بیرون رفت.
دایما: دیدی ناز کرد.
از این حرفش قیافه ی تمسخری به خودم گرفت بدون اینکه به حرفش گوش بدم رفتم دنبالش.
گفتم: چویا یه لحطه صبر کن
چویا: دنبالم نیا.
اینو گفت و درم پشت سرش بست.
درو زدم: چویا جونم میتونم بیام تو؟
چویا: از اینجا بروو!
دازای: چرا؟ مگه تقصیر منه که یهو قلبت درد گرفت؟
چویا:معلومه که نه!
اره! تقصیر خودمه همچی تقصیر خودمه اینکه فراموشی گرفته، اینکه قلبش درد میکنه اینکه قدرتشو از دست داده کل اینا تقصیر منه. گفتم: من اومدم.
در و باز کردم و دیدم داره به بیرون از پنجره نگاه میکنه رفتم سمتش و گفتم: چویا.
چویا: بـ.. ـله؟
دازای: متاسفم که صبح اونجوری شد. قصد بدی نداشتم فقط... فقط..
چویا: فقط؟
دازای: فقط کمی عصبانی شدم. معذرت میخوام چویا.
چویا: مـ.. میگم میشه منو دیگه چویا.. صدا.. نزنید؟
واقعا از این حرفش تعجب کردم. گفتم: منظورت چیه؟
از چشماش چند قطره اشک از روی گونه هاس سرخش سر خورد.دستاشو روی صورتش گذاشت و با گریه گفت: بـ.. برام.. سخته که.. سخته که با.. این اسم.. صدام.. کنید.. من اصلا.. نمیدونم.. چویا.. کیه.. من.. از هیچی.. خبر. ندارم.. حتی هی اسمم رو یادم میره.
از این حرفش زیادی بهم ریختم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و یه لبخنه زدم و گفتم: چویا ناراحت نباش پیش میاد. از کجا معلوم شاید یه اتفاقی افتاد و تو حافظه تو دوباره بدست اوردی.
چوبا: اخه کی تا حالا حافظه ـش برگشته که حافظه ی من برگرده؟
درست میگفت همه ی این حرفا فقط واسه ی دلخوشی بود اما چویا باهوش تر از اون چیزیه که بتونه حرفمو باور کنه.
از زبان نویسنده*
دازای: چویا این قضیه یه قلبتم...
چویا: میدونم بیماری ـه... قلبی دارم.
دازای: تو از کجا میدونی؟
چویا: خیر سرم بدن خودمه!
دازای: راست میگی. آشتییی باشه؟
چویا: من ـکه اصلا با تو قهر نبودم.
دازای: چه قلب مهربونی داری چویااااا.
دازای چویا رو گرفت و انقدر قلکلک داد که هردو از خنده خسته شدن. چویا با خنده هاش انگار به دازای زندگی میبخشید و با هر خنده ـش دل دازای رو به لرزه در میوورد.
چویا: خیلی بدجنسی.
دازای یه خنده ی ریزی میکنه و میگه: خوشحالم که از دلت در اوردم.
چویا یه لبخند میزنه و میگه: شب شده و من خوابم میاد میتونم بخوام؟
دازای: ببخشید اصلا حواسم نبود. من دیگه میرم تا راحت بتونی بخوابی.
چویا رو تخت دراز کشیدو دازای برق ها رو خاموش کرد و قبل از اینکه در روی هم دیگه بسته بشه گفت: شب بخیر.
ادامه دارد...
۸.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.