دیگه اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشید ♡
# دو پارتی
اسم وانشات: #خوناشام_هزار_ساله
تاریکی و صداهای اون جنگل متروکه باعث شده بود ترس توی تک تک رگ های بدنش جریان پیدا کنه، بارها و بارها به خودش لعنت فرستاده بود که چرا پاشو توی اون جنگل گذاشته و حالا نمیدونست تا کی باید با دردی که توی پای چپش حس میکرد دست و پنجه نرم کنه!
+ایشش.. این چنگل لعنتی پر دردسره
به زور خودش رو به تنه درختی رسوند و بهش تکیه داد، نگاهی به پای چپش که گرگی عجیب و غریب گازش گرفته بود انداخت و از دیدن زخم عمیقش چشماش رو بست و لباش رو کوتاه گاز گرفت؛ از شدت دردی که میکشید گریش گرفته بود و با گذر زمان چشماش تار میدید و سرگیجه شدیدی به سراغش اومده بود.. با همون بینایی کمی که داشت متوجه شخصی شد که روبه روش نشست و دستش رو روی گونش کشید... سرمای دستای اون ادم اخرین چیزی بود که حس کرد و بلاخره درد به هوشیاریش غلبه کرد.
~~~
وقتی بیدار شد داخل اتاق بزرگی بود و روی تختی که ملافه ی مشکی و قرمزی داشت خوابیده بود، سر جاش نشست و سعی کرد با یاداوری اتفاقاتی که براش افتاده بود موقعیتش رو تحلیل کنه.. یاد زخم پاش افتاد و پتو رو کنار زد و با دیدن پایی که هیچ زخمی روش نیست تعجب کرد چطور ممکن بود؟ اون زخم لعنتی ساعت ها عذابش داده بود و حالا هیچ ردی ازش نبود؟
+چچطوری؟..
با باز شدن در نگاهش رو به مردی که داخل اومد داد و خودش رو روی تخت عقب کشید و دستش رو جلو گرفت:
«ججلو نیاـ... تتو کی هستی؟»
مرد پوزخندی زد و بدون توجه به حرف دختر روی تخت نشست ث به طرفش خم شد:«من کسیم که تورو از مرگ نجات داد.. فرشته نجاتت»
+تو همونی هستی.. که تو جنگل بود؟
_خودمم دختر کوچولو.. فکر میکردم چیزی یادت نیاد
دستش رو روی گونه ی دختر کشید و لبش رو با زبونش تر کرد، اون مرد برای ا/ت خیلی عجیب غریب بود.
+خخیلی کم یادمه.. چرا همه چیز توی این جنگل عجیب غریبه؟
_همه چیز؟
+حیوونایی که توی جنگلن.. گرگایی که توی تاریکی بهت خیره میشن و پاتو گاز میگیرن ولی شکارت نمیکنن.. اسمونی که زودتر از هر وقتی تاریک میشه.. و صداهایی که معلوم نیست از کجا میاد و برای چه حیوونیه.. و. حتی خود توعم عجیب غریبی!
مرموز خندید:«من؟چی از من برات عجیب غریبه؟»
اسم وانشات: #خوناشام_هزار_ساله
تاریکی و صداهای اون جنگل متروکه باعث شده بود ترس توی تک تک رگ های بدنش جریان پیدا کنه، بارها و بارها به خودش لعنت فرستاده بود که چرا پاشو توی اون جنگل گذاشته و حالا نمیدونست تا کی باید با دردی که توی پای چپش حس میکرد دست و پنجه نرم کنه!
+ایشش.. این چنگل لعنتی پر دردسره
به زور خودش رو به تنه درختی رسوند و بهش تکیه داد، نگاهی به پای چپش که گرگی عجیب و غریب گازش گرفته بود انداخت و از دیدن زخم عمیقش چشماش رو بست و لباش رو کوتاه گاز گرفت؛ از شدت دردی که میکشید گریش گرفته بود و با گذر زمان چشماش تار میدید و سرگیجه شدیدی به سراغش اومده بود.. با همون بینایی کمی که داشت متوجه شخصی شد که روبه روش نشست و دستش رو روی گونش کشید... سرمای دستای اون ادم اخرین چیزی بود که حس کرد و بلاخره درد به هوشیاریش غلبه کرد.
~~~
وقتی بیدار شد داخل اتاق بزرگی بود و روی تختی که ملافه ی مشکی و قرمزی داشت خوابیده بود، سر جاش نشست و سعی کرد با یاداوری اتفاقاتی که براش افتاده بود موقعیتش رو تحلیل کنه.. یاد زخم پاش افتاد و پتو رو کنار زد و با دیدن پایی که هیچ زخمی روش نیست تعجب کرد چطور ممکن بود؟ اون زخم لعنتی ساعت ها عذابش داده بود و حالا هیچ ردی ازش نبود؟
+چچطوری؟..
با باز شدن در نگاهش رو به مردی که داخل اومد داد و خودش رو روی تخت عقب کشید و دستش رو جلو گرفت:
«ججلو نیاـ... تتو کی هستی؟»
مرد پوزخندی زد و بدون توجه به حرف دختر روی تخت نشست ث به طرفش خم شد:«من کسیم که تورو از مرگ نجات داد.. فرشته نجاتت»
+تو همونی هستی.. که تو جنگل بود؟
_خودمم دختر کوچولو.. فکر میکردم چیزی یادت نیاد
دستش رو روی گونه ی دختر کشید و لبش رو با زبونش تر کرد، اون مرد برای ا/ت خیلی عجیب غریب بود.
+خخیلی کم یادمه.. چرا همه چیز توی این جنگل عجیب غریبه؟
_همه چیز؟
+حیوونایی که توی جنگلن.. گرگایی که توی تاریکی بهت خیره میشن و پاتو گاز میگیرن ولی شکارت نمیکنن.. اسمونی که زودتر از هر وقتی تاریک میشه.. و صداهایی که معلوم نیست از کجا میاد و برای چه حیوونیه.. و. حتی خود توعم عجیب غریبی!
مرموز خندید:«من؟چی از من برات عجیب غریبه؟»
۲.۸k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.