➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁸
_هوووش اصا ت کی هستی ک نمیزاری کپه مرگمونو بزاریم
_چی؟! هع ارباب........ارباب.........ببین دختر جون من خودم اربابم...
_چی؟!
_من ارباب این عمارتم
_هعب.....خواب دیدی خیره برو بیگی بکپ بزا ماهم کپه مرگمونو بزاریم
_هووی من اربابم
_منم زن اربابم
_چی؟!
_گفتم منم زن اربابم
_چی؟!
_گفتم منم زن اربابم
_ببین چ باور کنی یا نه من اربابم
_حاجی بیا پایین ارباب رفته معموریت
_اوففففف تو خیلی خنگی
_سااااکت شو باباااا
یهو مامانبزرگ اومد تو اتاق
_عا ببخشید ارباب واقا معذرت میخوام
_چ...چ.....چی چیی!؟......اربا......با...باب
ارباب یه پیس خند زد و گفت
_برای اولین آخرین بار میبخشمش ببرش بیرون
مامانبزرگ دستمو گرفت و بردتم بیرون و تند تند از پله ها میبردتم بالا
_اخخ احمق پام درد میکنه
هیچی نمی گفت پرتم کرد تو اتاق و درو قفل کرد و منم فوش به جد و ابادش میدادم ارباب هیچی نمیگه بعدا این زر میزنه الاغ پشمک پنبه عن هوفففففف خودمو انداختم رو تختم که یهو در باز شد و یکی اومد تو
_سلام خانم
_هن؟! ت دیگ ع کجا پیدات شد؟!
_بنده دکتر عمارت هستم
_اها
_الان باید بهتون آرامبخش تزریق کنم و بعد هم آمپول بیهوشی
_بیهوشی دیگه چرا؟!
_خب چون میخوام گلوله رو از توی رون پاتون در بیارم
_ا..آها
بهم نزدیک شد یه سروم بالای سرم وصل کرد و امپولشو فرو کرد تو رگ دست چپم
_پیشونیت چش شده؟!
_هیچی رد انگشت اربابه
_اها......میخوای داستان اربابم برات بگم تا سروم تموم میشه!؟
_بله
_ارباب از وقتی که بچه بود با یه دختر بزرگ شد اون دختر دختر خدمتکار ارباب بود چون مامان باباش خارج از کشور بودن مرد و زن خدمتکار ارباب رو مثل پسرشون بزرگ کردن ، این پسر و دختر باهم بزرگ شدند هر روز خاطرات خوشی رو میگذروندن اونها عاشق هم بودن حتی نامزد هم کردن اما یه روز که برای ارباب خبر میارن
که پدر اون دختر پدر و مادر ارباب رو کشتن تا دارایی رو به جیب بزنن و این باعث میشه که ارباب پدر و مادر اون دختر رو بکشه و ارباب بفهمه دختر فقط بخاطر ثروتش میخوادش این قضیه ارباب رو افسرده میکنه و اون دختر میره پیش معشوقهاش و باعث میشه ارباب بی احساس بشه جوری که بلد نشه احساساتش رو بروز بده
_او چقد دردناک
_اره......اوه سرومت تموم شد
_چی؟! هع ارباب........ارباب.........ببین دختر جون من خودم اربابم...
_چی؟!
_من ارباب این عمارتم
_هعب.....خواب دیدی خیره برو بیگی بکپ بزا ماهم کپه مرگمونو بزاریم
_هووی من اربابم
_منم زن اربابم
_چی؟!
_گفتم منم زن اربابم
_چی؟!
_گفتم منم زن اربابم
_ببین چ باور کنی یا نه من اربابم
_حاجی بیا پایین ارباب رفته معموریت
_اوففففف تو خیلی خنگی
_سااااکت شو باباااا
یهو مامانبزرگ اومد تو اتاق
_عا ببخشید ارباب واقا معذرت میخوام
_چ...چ.....چی چیی!؟......اربا......با...باب
ارباب یه پیس خند زد و گفت
_برای اولین آخرین بار میبخشمش ببرش بیرون
مامانبزرگ دستمو گرفت و بردتم بیرون و تند تند از پله ها میبردتم بالا
_اخخ احمق پام درد میکنه
هیچی نمی گفت پرتم کرد تو اتاق و درو قفل کرد و منم فوش به جد و ابادش میدادم ارباب هیچی نمیگه بعدا این زر میزنه الاغ پشمک پنبه عن هوفففففف خودمو انداختم رو تختم که یهو در باز شد و یکی اومد تو
_سلام خانم
_هن؟! ت دیگ ع کجا پیدات شد؟!
_بنده دکتر عمارت هستم
_اها
_الان باید بهتون آرامبخش تزریق کنم و بعد هم آمپول بیهوشی
_بیهوشی دیگه چرا؟!
_خب چون میخوام گلوله رو از توی رون پاتون در بیارم
_ا..آها
بهم نزدیک شد یه سروم بالای سرم وصل کرد و امپولشو فرو کرد تو رگ دست چپم
_پیشونیت چش شده؟!
_هیچی رد انگشت اربابه
_اها......میخوای داستان اربابم برات بگم تا سروم تموم میشه!؟
_بله
_ارباب از وقتی که بچه بود با یه دختر بزرگ شد اون دختر دختر خدمتکار ارباب بود چون مامان باباش خارج از کشور بودن مرد و زن خدمتکار ارباب رو مثل پسرشون بزرگ کردن ، این پسر و دختر باهم بزرگ شدند هر روز خاطرات خوشی رو میگذروندن اونها عاشق هم بودن حتی نامزد هم کردن اما یه روز که برای ارباب خبر میارن
که پدر اون دختر پدر و مادر ارباب رو کشتن تا دارایی رو به جیب بزنن و این باعث میشه که ارباب پدر و مادر اون دختر رو بکشه و ارباب بفهمه دختر فقط بخاطر ثروتش میخوادش این قضیه ارباب رو افسرده میکنه و اون دختر میره پیش معشوقهاش و باعث میشه ارباب بی احساس بشه جوری که بلد نشه احساساتش رو بروز بده
_او چقد دردناک
_اره......اوه سرومت تموم شد
۳۳.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.