《 پوزخند 》پارت 12
ویو کوک :
در رو شکوندم .
چیشده ؟
یک لیوان شربت آلبالو چپه شده بود .😐
ات خواب بود . وقتی صدای در رو شنید یهو پرید و
ات : چته خبر مرگم این وقته شب ( تعجب )( اینجا مثلا ساعت ۷ شبه ولی ات فکر میکنه صبحه )
کوک : خب .... چیزه .... فکر کردم مردی ( پشیمون )
ات : من اونقدر خنگ نیستم که با یک توجه نکردن خودکشی کنم . کل عمرم بهم بی توجهی شد ولی آب از آب تکون نخورد ( پوکر )
کوک : آها ، بخواب من میرم بیرون .( نگران )
رفتم بیرون . منظورش از _کل عمرم بهم بی توجهی شد_ چی بود ؟ اون که مادر پدر داشت پس چرا .....
* یک ساعت بعد *
توی این یک ساعت با گوشیم ور رفتم که غذا آماده شد . رفتم بالا و ات رو بیدار کردم که شام بخوره .
کوک : هی ، بیدار شو شام بخور .
ات : باشه ( خوابالو )
ویو ات :
کوک اومد بیدارم کرد که شام بخورم . جانم ؟ اون و مهربونی ؟ گفتم باشه .
وقتی رفت پاشدم صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم ، موهامم شونه کردم و رفتم پایین .
میز چیده شده بود و جونگ کوک در حال غذا خوردن بود . رفتم پایین و کنار صندلی ای وایستادم . لحظه ای نگاه من و جونگ کوک به هم گره خورد .
آجوما یهو از آشپزخونه اومد بیرون
آجوما : دخترم بشین بخور ( لبخند ملایم )
من و کوک دستپاچه شدیم و من سریع نشستم روی صندلی .
وسط غذا خوردن کوک گفت
کوک : فردا عروسیه . باید درست نقش زن و شوهر رو بازی کنیم تا بقیه باورشون بشه .
ات : لباس عروسم رو دیدی ؟
کوک : نه ولی فردا میبینم
ات : اگه خوب نبود ؟
کوک : مهم نیست این یک ازدواج سوریه
ات : آره خب
شام تموم شد . به آجوما کمک کردم میز رو جمع کردیم . حوصلم سر رفته بود . رفتم دم اتاق کوک و در زدم .
کوک : کیه ؟
ات : منم ، ات
کوک : بیا تو
رفتم داخل .
کوک : چیکار داشتی ؟
کوک عینک زده بود و لباس راحتی پوشیده بود . خیلی با وقتی که کت و شلوار میپوشید فرق داشت .
کوک : کری؟ میگم چیشده .
ات : ام ....چی ..... اها ..... میخواستم ببینم کتابی داری که بخونم ، آخه حوصلم سر رفته و کار های خونه هم تموم شده .
کوک : بیرون که رفتی سمت راست آخرین اتاق . کتابخونه ست میتونی هر کتابی بخوای بخونی ( هنوز سرش روی برگه هاش و میزش بود )
ات : واقعا ؟ مرسی ( ذوق زده )
رفتم بیرون و دویدم سمت آخرین در . وقتی بازش کردم با انبوهی از کتاب ها روبهرو شدم .
رفتم بین کتاب ها رو گشتم . یک رمان عاشقانه برداشتم و شروع به خوندن کردم .
__________
راستی اونجا که ات گریش گرفت چون پدر و مادرش رو دید بخاطر این بود که کوک کشته بودشون .
در رو شکوندم .
چیشده ؟
یک لیوان شربت آلبالو چپه شده بود .😐
ات خواب بود . وقتی صدای در رو شنید یهو پرید و
ات : چته خبر مرگم این وقته شب ( تعجب )( اینجا مثلا ساعت ۷ شبه ولی ات فکر میکنه صبحه )
کوک : خب .... چیزه .... فکر کردم مردی ( پشیمون )
ات : من اونقدر خنگ نیستم که با یک توجه نکردن خودکشی کنم . کل عمرم بهم بی توجهی شد ولی آب از آب تکون نخورد ( پوکر )
کوک : آها ، بخواب من میرم بیرون .( نگران )
رفتم بیرون . منظورش از _کل عمرم بهم بی توجهی شد_ چی بود ؟ اون که مادر پدر داشت پس چرا .....
* یک ساعت بعد *
توی این یک ساعت با گوشیم ور رفتم که غذا آماده شد . رفتم بالا و ات رو بیدار کردم که شام بخوره .
کوک : هی ، بیدار شو شام بخور .
ات : باشه ( خوابالو )
ویو ات :
کوک اومد بیدارم کرد که شام بخورم . جانم ؟ اون و مهربونی ؟ گفتم باشه .
وقتی رفت پاشدم صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم ، موهامم شونه کردم و رفتم پایین .
میز چیده شده بود و جونگ کوک در حال غذا خوردن بود . رفتم پایین و کنار صندلی ای وایستادم . لحظه ای نگاه من و جونگ کوک به هم گره خورد .
آجوما یهو از آشپزخونه اومد بیرون
آجوما : دخترم بشین بخور ( لبخند ملایم )
من و کوک دستپاچه شدیم و من سریع نشستم روی صندلی .
وسط غذا خوردن کوک گفت
کوک : فردا عروسیه . باید درست نقش زن و شوهر رو بازی کنیم تا بقیه باورشون بشه .
ات : لباس عروسم رو دیدی ؟
کوک : نه ولی فردا میبینم
ات : اگه خوب نبود ؟
کوک : مهم نیست این یک ازدواج سوریه
ات : آره خب
شام تموم شد . به آجوما کمک کردم میز رو جمع کردیم . حوصلم سر رفته بود . رفتم دم اتاق کوک و در زدم .
کوک : کیه ؟
ات : منم ، ات
کوک : بیا تو
رفتم داخل .
کوک : چیکار داشتی ؟
کوک عینک زده بود و لباس راحتی پوشیده بود . خیلی با وقتی که کت و شلوار میپوشید فرق داشت .
کوک : کری؟ میگم چیشده .
ات : ام ....چی ..... اها ..... میخواستم ببینم کتابی داری که بخونم ، آخه حوصلم سر رفته و کار های خونه هم تموم شده .
کوک : بیرون که رفتی سمت راست آخرین اتاق . کتابخونه ست میتونی هر کتابی بخوای بخونی ( هنوز سرش روی برگه هاش و میزش بود )
ات : واقعا ؟ مرسی ( ذوق زده )
رفتم بیرون و دویدم سمت آخرین در . وقتی بازش کردم با انبوهی از کتاب ها روبهرو شدم .
رفتم بین کتاب ها رو گشتم . یک رمان عاشقانه برداشتم و شروع به خوندن کردم .
__________
راستی اونجا که ات گریش گرفت چون پدر و مادرش رو دید بخاطر این بود که کوک کشته بودشون .
۱۲.۳k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.