مافیا جیمین( پارت 3)
گفت: اسم من جیمینه واینکه حق نداری جایی بری که دیدم اومد جلو و داره منو میگرده که یادم افتاد پشت کمرم یه اسلحه دارم استرس گرفتم که اخر هم پیداش کرد گفت: میبینم خانم کوچولو اسلحه داره.
گفتم: به تو هیچ ربطی نداره که دیدم خیلی ترسناک نگاهم کردم یه کم ترسیدم ولی بعدش به خودم گفتم که من نباید بترسم. که دیدم اومد جلو چونمو گرفت گفت: الان بهت نشون میدم که به من ربط داره یا نه
بلند شد رفت طرف وسایل شکنجه یه جورایی وقتی دیدم داره میره سمت اون وسیله ها قلبم از جاش داشت در میامد چون تاحالا کسی شکنجم نداده بود . دیدم که یکی از شلاق هارو برداشت اومد سمتم گفت الان که شکنجت دادم حالیت میشه. خیلی عصبانی بود که یه یهو یه سوزش خیلی بدی پشتم احساس کردم به خودم اومدم که دیدم پشت هم میزنه بعد از 20دقیقه دیگه طاقت نداشتم اشکام در اومده بودن هیچی رو حس نمیکردم تمام پشتم خونی بود. که حس کردم دیگه شلاقم نمیزنه اومد. جلوم گفت: اگه یک بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی بد تر از این درد میکشی (با حالت یکم عصبانی)
از زبان جیمین
جیمین: رفتم توی اتاق که گفت اقای نمیدونم چی چیی بزار برم که گفتم اسم من جیمینه و حق نداری جای بری رفتم لباساشو گشتم که بعد از چند دقیقه یه اسلحه از پشتش پیدا کردم گفتم: میبینم خانم کوچولو اسلحه داره. که گفت به تو هیچ ربطی نداره خیلی عصبانی شدم رفتم سمتش چونشو گرفتم گفتم الان بهت نشون میدم که به من ربط داره یا نه رفتم سمت وسایل شکنجه و یکی از شلاقا رو گرفتم و رفتم سمتش میزدمش بعد از 20دقیقه عصبانیتم کم شد رفتم جلوش گفتم اگه یک بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی بدتر از این درد میکشی رفتم بیرون.
پایان
لایک کامنت فراموش نشه اگه این پارتم لایکا کامنتا کم باشه ادامه نمیدم چون حمایت نمی کنید😕😔
گفتم: به تو هیچ ربطی نداره که دیدم خیلی ترسناک نگاهم کردم یه کم ترسیدم ولی بعدش به خودم گفتم که من نباید بترسم. که دیدم اومد جلو چونمو گرفت گفت: الان بهت نشون میدم که به من ربط داره یا نه
بلند شد رفت طرف وسایل شکنجه یه جورایی وقتی دیدم داره میره سمت اون وسیله ها قلبم از جاش داشت در میامد چون تاحالا کسی شکنجم نداده بود . دیدم که یکی از شلاق هارو برداشت اومد سمتم گفت الان که شکنجت دادم حالیت میشه. خیلی عصبانی بود که یه یهو یه سوزش خیلی بدی پشتم احساس کردم به خودم اومدم که دیدم پشت هم میزنه بعد از 20دقیقه دیگه طاقت نداشتم اشکام در اومده بودن هیچی رو حس نمیکردم تمام پشتم خونی بود. که حس کردم دیگه شلاقم نمیزنه اومد. جلوم گفت: اگه یک بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی بد تر از این درد میکشی (با حالت یکم عصبانی)
از زبان جیمین
جیمین: رفتم توی اتاق که گفت اقای نمیدونم چی چیی بزار برم که گفتم اسم من جیمینه و حق نداری جای بری رفتم لباساشو گشتم که بعد از چند دقیقه یه اسلحه از پشتش پیدا کردم گفتم: میبینم خانم کوچولو اسلحه داره. که گفت به تو هیچ ربطی نداره خیلی عصبانی شدم رفتم سمتش چونشو گرفتم گفتم الان بهت نشون میدم که به من ربط داره یا نه رفتم سمت وسایل شکنجه و یکی از شلاقا رو گرفتم و رفتم سمتش میزدمش بعد از 20دقیقه عصبانیتم کم شد رفتم جلوش گفتم اگه یک بار دیگه اینجوری باهام حرف بزنی بدتر از این درد میکشی رفتم بیرون.
پایان
لایک کامنت فراموش نشه اگه این پارتم لایکا کامنتا کم باشه ادامه نمیدم چون حمایت نمی کنید😕😔
۵۳.۱k
۲۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.