عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۱
کوک : حالا بهتره غذامون رو بخوریم
میخواستم از روپاش پاشم که کمرمو گرفت و گفت
کوک : شما همینجا میشینیو با من غذا میخوری
ا/ت : وَ.....ولی
کوک : ولی نداره حالا شروع کن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تمام شد
از روی پاش بلند شدم و میزو جمع کردمو ظرفا رو شستم میخواستم برم به خوابم که دیدم
همینجور روی صندلی نشسته داره منو نگاه میکنه گفتم
ا/ت : چیزی شده
کوک : نه
ا/ت : خب با اجازتون من دیگه برم اتاقم ( اتاق خدمتکار ها منظوره)
کوک : باشه خسته نباشی و رفت تو اتاقش
ا/ت : رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم رو تخت
آخیششششش خسته شدم امروز
ذهنش : دقیقا نه که امروز خیلی کار کردی انقدر رو پای اون نشستیو اون بهت غذا داد خسته شدی والا منم بودم خسته میشدم
ا/ت : میبندی یا ببندمش
ذهنش : نه چون خسته ای خودم میبندم حالا هم بگیر بِکَپ
حداقل من یه استراحتی بکنم
ا/ت : خفههههه
بلند شدم لباسامو عوض کردم همینجور رو تخت دراز کشیده بودم که اصلا متوجه نشدم که کی خوابم برد..........
از خواب بیدارشدم که با چیزی که دیدم حس کردم دوتا سکته پشت سر هم زدم
سا......ساعت ۹ شب بود
چه خبره آخه.....خدا یا خودت بهم رحم کن به خدا هنوز جوونم آرزو دارم
آروم رفتم بیرون که دیدم نشسته رو مبل داره تلویزیون نگاه میکنه
میخواستم پاورچین پاورچین برم سمت آشپز خونه که گفت......
کوک : خوب خوابیدی
ا/ت : بِ....ببخشید.....خوا....خواب موندم معذرت میخوام
کوک : اشکالی نداری از این به بعد میتونی بیشتر به خوابی
ا/ت : بَ...بله!
کوک : بعدا متوجه میشی
ا/ت : اگه اجازه بدید برم براتون شام...
کوک : نیاز نیست شام نمیخوام تو گشنت نیست
ا/ت : نه ممنون
کوک : خیله خب بیا اینجا بشین
ا/ت : نِ....نمیشه روی اون یکی بشینم
کوک : نه میخوام پیش خودمشینی
ا/ت: ..........
کوک : زود باش
رفتم پیشش نشستم
نگاهمو دادم به تلویزیون همینطور که داشتم نگاه میکردم
یهو دیدم کوک منو کشید تو بغلش جوری که سرم روی سینش بود گفتم.....
ا/ت : می....میشه ک....
کوک : نه میخوام توی بغل خودم باشی
ا/ت : وَ.....
کوک : هیچی نگو به فیلم نگاه کن
دوباره نگاهمو دادم به تلویزیون
که یهو.....
خماری........
میخواستم از روپاش پاشم که کمرمو گرفت و گفت
کوک : شما همینجا میشینیو با من غذا میخوری
ا/ت : وَ.....ولی
کوک : ولی نداره حالا شروع کن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تمام شد
از روی پاش بلند شدم و میزو جمع کردمو ظرفا رو شستم میخواستم برم به خوابم که دیدم
همینجور روی صندلی نشسته داره منو نگاه میکنه گفتم
ا/ت : چیزی شده
کوک : نه
ا/ت : خب با اجازتون من دیگه برم اتاقم ( اتاق خدمتکار ها منظوره)
کوک : باشه خسته نباشی و رفت تو اتاقش
ا/ت : رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم رو تخت
آخیششششش خسته شدم امروز
ذهنش : دقیقا نه که امروز خیلی کار کردی انقدر رو پای اون نشستیو اون بهت غذا داد خسته شدی والا منم بودم خسته میشدم
ا/ت : میبندی یا ببندمش
ذهنش : نه چون خسته ای خودم میبندم حالا هم بگیر بِکَپ
حداقل من یه استراحتی بکنم
ا/ت : خفههههه
بلند شدم لباسامو عوض کردم همینجور رو تخت دراز کشیده بودم که اصلا متوجه نشدم که کی خوابم برد..........
از خواب بیدارشدم که با چیزی که دیدم حس کردم دوتا سکته پشت سر هم زدم
سا......ساعت ۹ شب بود
چه خبره آخه.....خدا یا خودت بهم رحم کن به خدا هنوز جوونم آرزو دارم
آروم رفتم بیرون که دیدم نشسته رو مبل داره تلویزیون نگاه میکنه
میخواستم پاورچین پاورچین برم سمت آشپز خونه که گفت......
کوک : خوب خوابیدی
ا/ت : بِ....ببخشید.....خوا....خواب موندم معذرت میخوام
کوک : اشکالی نداری از این به بعد میتونی بیشتر به خوابی
ا/ت : بَ...بله!
کوک : بعدا متوجه میشی
ا/ت : اگه اجازه بدید برم براتون شام...
کوک : نیاز نیست شام نمیخوام تو گشنت نیست
ا/ت : نه ممنون
کوک : خیله خب بیا اینجا بشین
ا/ت : نِ....نمیشه روی اون یکی بشینم
کوک : نه میخوام پیش خودمشینی
ا/ت: ..........
کوک : زود باش
رفتم پیشش نشستم
نگاهمو دادم به تلویزیون همینطور که داشتم نگاه میکردم
یهو دیدم کوک منو کشید تو بغلش جوری که سرم روی سینش بود گفتم.....
ا/ت : می....میشه ک....
کوک : نه میخوام توی بغل خودم باشی
ا/ت : وَ.....
کوک : هیچی نگو به فیلم نگاه کن
دوباره نگاهمو دادم به تلویزیون
که یهو.....
خماری........
۳۵۴.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.