فن فیک کد خودکشی "پارت ۴"
فروشنده: مدلینگه؟
یونگی: میشه فقط پول این لباسهارو حساب کنید؟
فروشنده : من خیلی وقته دنبال یه فردی مثل برادرتونم . دوستم یه شرکت تولید لباس خیلی معروف داره اما هرچی مدل بهش پیشنهاد دادم پیشنهادم رو رد کرد.
با کنجکاوی گفتم: خببب..؟
فروشنده: میتونید یه سر به محل کارش بزنید .
یونگی: من وقت اینجور کارا رو ندارم . خانم لطفا زودتر حساب کنید ما کلی کار داریم
فروشنده: همه منتظرن یه روزی چنین پیشنهادی بهشون داده بشه .
یونگی: من نیستم.
ا.ت: میشه یه شماره از اون دوستتون بهم بدید؟
یونگی زد به دستم و در گوشی گفت: داری چیکار میکنی؟
گفتم: هی فکرشو بکن بعد از این همه چی خیلی خوب میشه .. فقط یه بار لجبازی نکن و قبولش کن.
خانم فروشنده یه شماره ای توی برگه نوشت و بهم داد .
شماره رو توی جیبم گذاشتم و بعد از حساب کردن پول لباسها از مغازه خارج شدیم.
وسطای راه برگشت ، یونگی گفت: قصدت از گرفتن اون شماره چی بود؟
ا.ت: بخاطر من این شغل و قبول کن . اگر قبولش کنی دیگه تو محل کارت مسخره نمیشی.. دیگه نیاز نیست وسایل سنگین بلند کنی
یونگی: ولی ا.ت من شغل خودم و دوست دارم
گفتم: چه اهمیتی داره که دوستش داری یا نه؟ دوست نداری برای یک روز با خیال راحت بخوابی و نگران اجاره خونه نباشی؟
یونگی: این به تو مربوط نیست من بلدم چیکار کنم
داد زدم : ولی من نگرانتم . یا قبولش میکنی یا دیگه خواهری به اسم من نداری ، اگر قبولش نکنی.. میرم!
پوزخند زد و گفت: برو
شوکه نگاهش کردم
ا.ت : چی؟
دیگران از کنارمون با سرعت رد میشدن و نگاهی به من و اون مینداختن
یونگی: گفتم برو . کجا رو داری که بری ؟ ببینم نکنه فکر کردی الان راننده ی شخصیت با لیموزین میاد دنبالت که ببرت توی پنت هاوس؟
یکهو چرا انقدر بی رحم شد؟ البته اون هیچوقت اجازه نمیداد درمورد شغلش باهاش صحبت کنم . میگفت این یه مورد به تو مربوط نیست
لب زدم: واقعا .. داری .. چنین حرفهایی بهم میزنی؟
گفت: ما دیگه فقیر نیستیم و میتونیم مثل مردم عادی زندگی کنیم ولی تو هیچی رو نمیبینی . فقط بهم میگی شغلم رو عوض کنم ! نه ا.ت دیگه نه .. خسته شدم از اینکه به حرفهات گوش کردم
نگاهی بهم انداخت و بعد با اخم به راهش ادامه داد
--
یونگی دوباره بهم زنگ زد . تماس رو قطع کردم که اس ام اس جدیدی بالای صفحه نمایان شد
یونگی: ا.ت خواهش میکنم جواب بده .
پوزخند زدم و گوشی رو خاموش کردم
سوبین ظرف غذا رو روبروم گذاشت
سوبین: من آشپز خوبی نیستم . میدونی که ؟ امروز هم خدمتکارارو فرستادم مرخصی مجبورم خودم اشپزی کنم
ا.ت: به قیافش میخوره خوشمزه باشه . چرا برای خودت غذا نریختی؟
سوبین: این و برای تو درست کردم. نیم ساعت قبل از اومدنت غذا خوردم . شروع کن دیگه
چاپ استیک هارو توی دستم گرفتم و چندتا رشته نودل داخل دهنم گذاشتم
سوبین : چطوره؟
لبخند زورکی ای زدم ، ا.ت : عا... عالی..عالیهههه..
سوبین: میدونستم . حتی آشپزیمم مثل خودم عالیه هه!
چاپ استیک هارو روی میز گذاشتم
ا.ت : اما راستش ، انقدر بوی خوبی داشت که تا بوش بهم خورد سیر شدم . میشه برام بزاریش توی یخچال بعدا بخورم ؟
سوبین: آره برات نگه میدارم ، حالا بگو ببینم برادرت خبر داره خونه ی منی؟
+نباید خبر داشته باشه .
سوبین: ا.ت باید بهش بگی . هرچقدر هم که دعوای بینتون شدید بوده باشه نباید لطف هایی که در حقت کرده رو فراموش کنی . وقتی میدونی درمورد شغلش حساسه چرا نظر میدی؟
دستم و کوبیدم روی میز و داد زدم: تو ام مثله اونی . فقط نیمه پر لیوان رو میبینی . من ناراحت میشم وقتی میبینم تو محل کارش مسخره اش میکنن و بهش میگن بچه فقیر یا یتیم . من ناراحت میشم وقتی میبینم مجبوره اجسامی که بیشتر از خودش وزن دارن بلند کنه . من خیلی ناراحت میشم از اینکه اون انقدر سختی میکشه ، فقط دلم میخواد یه روزی مثل تو زندگی راحتی داشته باشه . با ماشین گرون قیمتش گوشه به گوشه ی شهر رو بچرخه و کیف کنه . خواسته ی زیادیه که دلم میخواد برادرم خوشبخت بشه؟
سوبین : نه ، خواسته ی زیادی نیست ، حق باتوئه ولی ... مطمئنن اون خیلی نگرانت شده پس بهش زنگ بزن و بگو میخوای برگردی خونه
ا.ت: داری من و از خونه ات بیرون میکنی؟
سوبین: نه نه فقط دارم بهت کمک میکنم
ا.ت: پس پاشو اون بطری سوجو رو با چندتا لیوان بیار . امشب نمیخوام به اون پسره ی خودخواه فکر کنم
---
صبح با صدای آلارم ساعت بالاسرم بیدار شدم
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم
سوبین روی کاناپه نشسته بود و داشت فیلم میدید
سوبین: رفیق خوابالوی من بیدار شدی؟! میدونی ساعت چنده؟
+نه ساعت چنده؟
سوبین : 12!!!!
ا.ت: چییییی؟ من.. مننن باید برگردمممم
به سمت لباسهام دوییدم . کت چرمیم و گوشیم و برداشتم و بعد از خداحافظی و تشکر از سوبین از خونه خارج شدم
یونگی: میشه فقط پول این لباسهارو حساب کنید؟
فروشنده : من خیلی وقته دنبال یه فردی مثل برادرتونم . دوستم یه شرکت تولید لباس خیلی معروف داره اما هرچی مدل بهش پیشنهاد دادم پیشنهادم رو رد کرد.
با کنجکاوی گفتم: خببب..؟
فروشنده: میتونید یه سر به محل کارش بزنید .
یونگی: من وقت اینجور کارا رو ندارم . خانم لطفا زودتر حساب کنید ما کلی کار داریم
فروشنده: همه منتظرن یه روزی چنین پیشنهادی بهشون داده بشه .
یونگی: من نیستم.
ا.ت: میشه یه شماره از اون دوستتون بهم بدید؟
یونگی زد به دستم و در گوشی گفت: داری چیکار میکنی؟
گفتم: هی فکرشو بکن بعد از این همه چی خیلی خوب میشه .. فقط یه بار لجبازی نکن و قبولش کن.
خانم فروشنده یه شماره ای توی برگه نوشت و بهم داد .
شماره رو توی جیبم گذاشتم و بعد از حساب کردن پول لباسها از مغازه خارج شدیم.
وسطای راه برگشت ، یونگی گفت: قصدت از گرفتن اون شماره چی بود؟
ا.ت: بخاطر من این شغل و قبول کن . اگر قبولش کنی دیگه تو محل کارت مسخره نمیشی.. دیگه نیاز نیست وسایل سنگین بلند کنی
یونگی: ولی ا.ت من شغل خودم و دوست دارم
گفتم: چه اهمیتی داره که دوستش داری یا نه؟ دوست نداری برای یک روز با خیال راحت بخوابی و نگران اجاره خونه نباشی؟
یونگی: این به تو مربوط نیست من بلدم چیکار کنم
داد زدم : ولی من نگرانتم . یا قبولش میکنی یا دیگه خواهری به اسم من نداری ، اگر قبولش نکنی.. میرم!
پوزخند زد و گفت: برو
شوکه نگاهش کردم
ا.ت : چی؟
دیگران از کنارمون با سرعت رد میشدن و نگاهی به من و اون مینداختن
یونگی: گفتم برو . کجا رو داری که بری ؟ ببینم نکنه فکر کردی الان راننده ی شخصیت با لیموزین میاد دنبالت که ببرت توی پنت هاوس؟
یکهو چرا انقدر بی رحم شد؟ البته اون هیچوقت اجازه نمیداد درمورد شغلش باهاش صحبت کنم . میگفت این یه مورد به تو مربوط نیست
لب زدم: واقعا .. داری .. چنین حرفهایی بهم میزنی؟
گفت: ما دیگه فقیر نیستیم و میتونیم مثل مردم عادی زندگی کنیم ولی تو هیچی رو نمیبینی . فقط بهم میگی شغلم رو عوض کنم ! نه ا.ت دیگه نه .. خسته شدم از اینکه به حرفهات گوش کردم
نگاهی بهم انداخت و بعد با اخم به راهش ادامه داد
--
یونگی دوباره بهم زنگ زد . تماس رو قطع کردم که اس ام اس جدیدی بالای صفحه نمایان شد
یونگی: ا.ت خواهش میکنم جواب بده .
پوزخند زدم و گوشی رو خاموش کردم
سوبین ظرف غذا رو روبروم گذاشت
سوبین: من آشپز خوبی نیستم . میدونی که ؟ امروز هم خدمتکارارو فرستادم مرخصی مجبورم خودم اشپزی کنم
ا.ت: به قیافش میخوره خوشمزه باشه . چرا برای خودت غذا نریختی؟
سوبین: این و برای تو درست کردم. نیم ساعت قبل از اومدنت غذا خوردم . شروع کن دیگه
چاپ استیک هارو توی دستم گرفتم و چندتا رشته نودل داخل دهنم گذاشتم
سوبین : چطوره؟
لبخند زورکی ای زدم ، ا.ت : عا... عالی..عالیهههه..
سوبین: میدونستم . حتی آشپزیمم مثل خودم عالیه هه!
چاپ استیک هارو روی میز گذاشتم
ا.ت : اما راستش ، انقدر بوی خوبی داشت که تا بوش بهم خورد سیر شدم . میشه برام بزاریش توی یخچال بعدا بخورم ؟
سوبین: آره برات نگه میدارم ، حالا بگو ببینم برادرت خبر داره خونه ی منی؟
+نباید خبر داشته باشه .
سوبین: ا.ت باید بهش بگی . هرچقدر هم که دعوای بینتون شدید بوده باشه نباید لطف هایی که در حقت کرده رو فراموش کنی . وقتی میدونی درمورد شغلش حساسه چرا نظر میدی؟
دستم و کوبیدم روی میز و داد زدم: تو ام مثله اونی . فقط نیمه پر لیوان رو میبینی . من ناراحت میشم وقتی میبینم تو محل کارش مسخره اش میکنن و بهش میگن بچه فقیر یا یتیم . من ناراحت میشم وقتی میبینم مجبوره اجسامی که بیشتر از خودش وزن دارن بلند کنه . من خیلی ناراحت میشم از اینکه اون انقدر سختی میکشه ، فقط دلم میخواد یه روزی مثل تو زندگی راحتی داشته باشه . با ماشین گرون قیمتش گوشه به گوشه ی شهر رو بچرخه و کیف کنه . خواسته ی زیادیه که دلم میخواد برادرم خوشبخت بشه؟
سوبین : نه ، خواسته ی زیادی نیست ، حق باتوئه ولی ... مطمئنن اون خیلی نگرانت شده پس بهش زنگ بزن و بگو میخوای برگردی خونه
ا.ت: داری من و از خونه ات بیرون میکنی؟
سوبین: نه نه فقط دارم بهت کمک میکنم
ا.ت: پس پاشو اون بطری سوجو رو با چندتا لیوان بیار . امشب نمیخوام به اون پسره ی خودخواه فکر کنم
---
صبح با صدای آلارم ساعت بالاسرم بیدار شدم
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم
سوبین روی کاناپه نشسته بود و داشت فیلم میدید
سوبین: رفیق خوابالوی من بیدار شدی؟! میدونی ساعت چنده؟
+نه ساعت چنده؟
سوبین : 12!!!!
ا.ت: چییییی؟ من.. مننن باید برگردمممم
به سمت لباسهام دوییدم . کت چرمیم و گوشیم و برداشتم و بعد از خداحافظی و تشکر از سوبین از خونه خارج شدم
۲۸.۰k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.