معشوقه مافیا

از زبان کوک
رفتم بیرون و درو قفل کردم فعلا خیلی اعصبانی هستم نمی‌خوام به فرشته کوچولوم آسیب بزنم برا همین اونجا رو ترک کردم و رفتم به تهیونگ زنگ زدم (تهیونگ دوست بچگی جونکوک بوده و مث جونکوک مافیا و کل کشور از این دوتا میترسن) (علامت تهیونگ&)

_الو سلام چطوری تهیونگ

&سلام ممنون تو چطوری چیشد یادی از ما کردی

_فقط زود بیا خیلی اعصبانی ام

&اوکی اومدم


بعد اینکه تهیونگ اومد و یکمی با جونکوک حرف زد حال کوک بهتر شد

&میخوای برم با ات حرف بزنم تا اینقدر لجبازی نکنه

_اره اره برو

از زبان ات
تو اتاق بودم و سرمو تو دستم گرفته بودم و گریه میکردم که دیدم در اتاق باز شد یه پسر جوون خوشتیپ اومد تو

اومد نشست پیشم و گفت

&سلام ات من تهیونگم دوست جونکوک

+سلام خوشبختم

&همچنین خب جونکوک همه چیزو برام تعریف کرد

+اینم گفت که برای چی من اینجام و بابا و داداشم و گروگان گرفته

&اره ولی جونکوک واقعا تو رو دوست داره فقط نمیدونه چیکار کنه تا دل تو رو به دست بیاره این پسر زخم خورده بهم میگفت بعد مدت ها یه نفررو پیدا کردم که بهش تکیه کنم آخه جونکوک مامان باباشو تو بچگی از دستت داده حتی درست تصویری ازشون تو ذهنش نیس

+ولی من نمیتونم بهش اعتماد کنم...