دوپارتی جیمین
اولین بار بود که این کار رو تنها انجام میدادم !
همیشه همراه خانوادهای بودم که الان دیگه ندارمشون !...لباس مناسبی انتخاب کردم و به سمت معبد راه افتادم...انقدر غرق افکار و غمم بودم که نفهمیدم کی به دم معبد رسیدم...وارد شدم...وسایلم رو کنارم گذاشتم و روی بالشت کوچیکی که اونجا بود نشستم...طبق معمول معبد خالی بود...الان همه به کلیسا میرفتن...کمتر کسی مثل خانواده من برای عبادت به معبد میومدن...
تعظیم کردم و دعا خوندن رو شروع کردم...بعد از شکرگزاری ، وقت ناشکریم بود !... : پروردگار ! دردی که بهم دادی رو نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم ، تا کی میتونم عادی رفتار کنم وقتی که حتی تک تک آجر های خونم یادآور خاطراتن ؟ ، تا کی بگم بخند که شادیت رو میخوان درحالی که دارم مثل یه مورچه زیر بار این دوری له میشم ؟...صدای هق هق گریههام معبد رو پر کرده بود...توی حال خودم بودم و از غم توی دلم مینالیدم که صدایی توی اتاقی که من ، خاطراتم و هق هق هام تنها بودیم توجهم رو جلب کرد... : چرا انقدر ناراحتی دخترکم ؟...سرم رو بالا آوردم تا صاحب صدا رو ببینم...خدای من ! انقدر زیباست که کم مونده از هوش برم !...با دقت بیشتری نگاهش کردم و فکر کردم که شاید خدا تمام زمان دنیا رو برای خلق اون گذاشته ! از صورتش دل کندم و به حرفی که زده بود توجه کردم...دخترکم ؟ با خودم گفتم شاید با کس دیگه بوده اما نگاه خیرهاش به من و خالی بودن معبد این رو نمیگفت ! گفتم : خوبم ، خیلی ممنون...کامل از سرجام بلند شدم...وقتی میخواستم چیزی بهش بگم متوجه شباهت اون با عکسی که روی دیوار معبد بود شدم...عکس مسیح بود و فرشته های دورش...اون دقیقا شبیه بود...شبیه نزدیکترین فرشتهای که کنار مسیح ایستاده بود ! : ت...تو عین اون عکسی !...برگشت و به عکس پشت سرش نگاهی کرد و گفت : آره...خودمم. شک شده بودم...گفتم : آخ..آخه چجوری ؟ مگه م...میشه ؟...لبخندی زد و شونه هام رو گرفت و گفت : وقتی عاشق باشی ، خیلی غیر ممکن ها ، ممکن میشه !...منظورشو نمیفهمیدم...فقط به زور زمزمه کردم:عاشق ؟...لبخندش گشادتر شد و گفت : آره ، عاشق !...یکم نزدیکتر شد و ادامه داد : عاشقی که غیر ممکنی مثل عشق فرشته و انسان رو ممکن میکنه !...گیجم...خیلی گیج ! نمیتونم درک کنم...اون یه فرشتهست و الان دقیقا رو به روی من وایستاده و درمورد عشق غیرممکن حرف میزنه ؟...
ادامه دارد.....
همیشه همراه خانوادهای بودم که الان دیگه ندارمشون !...لباس مناسبی انتخاب کردم و به سمت معبد راه افتادم...انقدر غرق افکار و غمم بودم که نفهمیدم کی به دم معبد رسیدم...وارد شدم...وسایلم رو کنارم گذاشتم و روی بالشت کوچیکی که اونجا بود نشستم...طبق معمول معبد خالی بود...الان همه به کلیسا میرفتن...کمتر کسی مثل خانواده من برای عبادت به معبد میومدن...
تعظیم کردم و دعا خوندن رو شروع کردم...بعد از شکرگزاری ، وقت ناشکریم بود !... : پروردگار ! دردی که بهم دادی رو نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم ، تا کی میتونم عادی رفتار کنم وقتی که حتی تک تک آجر های خونم یادآور خاطراتن ؟ ، تا کی بگم بخند که شادیت رو میخوان درحالی که دارم مثل یه مورچه زیر بار این دوری له میشم ؟...صدای هق هق گریههام معبد رو پر کرده بود...توی حال خودم بودم و از غم توی دلم مینالیدم که صدایی توی اتاقی که من ، خاطراتم و هق هق هام تنها بودیم توجهم رو جلب کرد... : چرا انقدر ناراحتی دخترکم ؟...سرم رو بالا آوردم تا صاحب صدا رو ببینم...خدای من ! انقدر زیباست که کم مونده از هوش برم !...با دقت بیشتری نگاهش کردم و فکر کردم که شاید خدا تمام زمان دنیا رو برای خلق اون گذاشته ! از صورتش دل کندم و به حرفی که زده بود توجه کردم...دخترکم ؟ با خودم گفتم شاید با کس دیگه بوده اما نگاه خیرهاش به من و خالی بودن معبد این رو نمیگفت ! گفتم : خوبم ، خیلی ممنون...کامل از سرجام بلند شدم...وقتی میخواستم چیزی بهش بگم متوجه شباهت اون با عکسی که روی دیوار معبد بود شدم...عکس مسیح بود و فرشته های دورش...اون دقیقا شبیه بود...شبیه نزدیکترین فرشتهای که کنار مسیح ایستاده بود ! : ت...تو عین اون عکسی !...برگشت و به عکس پشت سرش نگاهی کرد و گفت : آره...خودمم. شک شده بودم...گفتم : آخ..آخه چجوری ؟ مگه م...میشه ؟...لبخندی زد و شونه هام رو گرفت و گفت : وقتی عاشق باشی ، خیلی غیر ممکن ها ، ممکن میشه !...منظورشو نمیفهمیدم...فقط به زور زمزمه کردم:عاشق ؟...لبخندش گشادتر شد و گفت : آره ، عاشق !...یکم نزدیکتر شد و ادامه داد : عاشقی که غیر ممکنی مثل عشق فرشته و انسان رو ممکن میکنه !...گیجم...خیلی گیج ! نمیتونم درک کنم...اون یه فرشتهست و الان دقیقا رو به روی من وایستاده و درمورد عشق غیرممکن حرف میزنه ؟...
ادامه دارد.....
۸.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.