گمشده( پارت ۱۱)
گوجو: شیوان؟ شیوان کیه؟
باران: خ..خواهر کوچیکه هستی....
هستی به طرف دیوار برگشت...شروع کرد دیوانه وار بهش مشت زدن. از دستاش خون جاری شد... سریع کشیدمش عقب و گفتم: هی آروم!
هستی افتاد زمین.اروم گفت: لطفا تنهام بزارین.....
باران: نه هستی ما...
هستی بلند شد و گفت: باشه، خودم میرم
و به طرف نرده رفت... نرده پشت بوم... باران: نه هستی!!!!
سعی کردم بگیرمش اما پرید... ولی در عرض یک ثانیه یهو یه عقاب نگهش داشت...
اونم میتونه شینیگامی احضار کنه؟
باران: قدرتشع... احضار شینیگامی
گوجو: بچه.... خواهرش مرد... مثل خواهر تو مگومی! البته اون نمرده تو کماست
باران: بهتره بری دنبال هستی مگومی... معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره
سری تکون دادم. شینیگامی عقابمو احضار کردم تا منو بگیره... عقاب سفید هستی کاملا قابل دیدن بود. دنبالش رفتیم.... شینیگامی هستی رو روی دره ای گذاشت و ناپدید شد
هستی به طرف لبه رفت، کمی مکث کرد و یهو عربده ای زد( وادا...)
راوی ویو*
اون داد اونقدر بلند بود که به گوش تمام جوجوتسو رسید،حتی مدیر یاگا. این عربده عربده ای بود که هستی 15 سال تو دلش نگه داشته بود، عربده ی که با مردم خواهر کوچیکه ترش تکمیل شد. از دست دادن خانوادش، بهتیبن دوستش، زندگیش، عشقش.... اون تمام این آدم هارو از دست داده بود اما هربار به عن خودش نشون میداد تا خودشو قوی نشون بده... ولی خواهر کوچک ترش... اون فقط ۱۰ سالش بود:))))
مگومی ویو*
هستی روی زانو هاش افتاد. خیلی ازش جون برده بود... شینیگامیم رو ناپدید کردم و کنارش رفتم. نشستم و پاهامو از صخره آویزون کردم... گفتم: میفهمم چه حسی داری...منم خواهرم تو کماست... سر یه نفرین.
هستی: خیلی بچه بود....
راستش اصلا با احساست میمونه ای نداشتم و حقیقتا سگ توشششش ولی خب دستمو روی شونه هستی گذاشتم و گفتم: اشکالی نداره...
هردو توی سکوت به غروب خیره شدیم....
شازده کوچولو: میدونی، غروب توی سیاره من خیلی قشنگن! یه بار ۴۳ بار غروبو آفتاب رو تماشا کردم، آخه میدونی که.... آدم وقتی دلش گرفته باشه خیلی از تماشای غروب لذت میبره!
مرد: پس معلوم نیست اون روز ۴۳ غروبه چقدر دلت گرفته بود:))))
تقدیم به نگاه قشنگتوننننن
باران: خ..خواهر کوچیکه هستی....
هستی به طرف دیوار برگشت...شروع کرد دیوانه وار بهش مشت زدن. از دستاش خون جاری شد... سریع کشیدمش عقب و گفتم: هی آروم!
هستی افتاد زمین.اروم گفت: لطفا تنهام بزارین.....
باران: نه هستی ما...
هستی بلند شد و گفت: باشه، خودم میرم
و به طرف نرده رفت... نرده پشت بوم... باران: نه هستی!!!!
سعی کردم بگیرمش اما پرید... ولی در عرض یک ثانیه یهو یه عقاب نگهش داشت...
اونم میتونه شینیگامی احضار کنه؟
باران: قدرتشع... احضار شینیگامی
گوجو: بچه.... خواهرش مرد... مثل خواهر تو مگومی! البته اون نمرده تو کماست
باران: بهتره بری دنبال هستی مگومی... معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره
سری تکون دادم. شینیگامی عقابمو احضار کردم تا منو بگیره... عقاب سفید هستی کاملا قابل دیدن بود. دنبالش رفتیم.... شینیگامی هستی رو روی دره ای گذاشت و ناپدید شد
هستی به طرف لبه رفت، کمی مکث کرد و یهو عربده ای زد( وادا...)
راوی ویو*
اون داد اونقدر بلند بود که به گوش تمام جوجوتسو رسید،حتی مدیر یاگا. این عربده عربده ای بود که هستی 15 سال تو دلش نگه داشته بود، عربده ی که با مردم خواهر کوچیکه ترش تکمیل شد. از دست دادن خانوادش، بهتیبن دوستش، زندگیش، عشقش.... اون تمام این آدم هارو از دست داده بود اما هربار به عن خودش نشون میداد تا خودشو قوی نشون بده... ولی خواهر کوچک ترش... اون فقط ۱۰ سالش بود:))))
مگومی ویو*
هستی روی زانو هاش افتاد. خیلی ازش جون برده بود... شینیگامیم رو ناپدید کردم و کنارش رفتم. نشستم و پاهامو از صخره آویزون کردم... گفتم: میفهمم چه حسی داری...منم خواهرم تو کماست... سر یه نفرین.
هستی: خیلی بچه بود....
راستش اصلا با احساست میمونه ای نداشتم و حقیقتا سگ توشششش ولی خب دستمو روی شونه هستی گذاشتم و گفتم: اشکالی نداره...
هردو توی سکوت به غروب خیره شدیم....
شازده کوچولو: میدونی، غروب توی سیاره من خیلی قشنگن! یه بار ۴۳ بار غروبو آفتاب رو تماشا کردم، آخه میدونی که.... آدم وقتی دلش گرفته باشه خیلی از تماشای غروب لذت میبره!
مرد: پس معلوم نیست اون روز ۴۳ غروبه چقدر دلت گرفته بود:))))
تقدیم به نگاه قشنگتوننننن
۱.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.