چند پارتی کوک🧡🐣⛓️ p③
فردا صبح //
هه سو « امروز تعطیل بود...میخواستم امروز جونگی روزشو با کوک بگذرونه...هی..بیب...اوپا...گوگولی...اوکی بیدار نمیشی...من میرم هویجاتو بردارم...
کوک « یا حضرت کوتاهی جیمین هیونگ...دست به شیرموزام نزنین...اهم چیشده عزیزم
هه سو « سعی در نخندیدن* آم میگم...امروز از طرف مهد کودک جونگ سوک میخوایم ببریمشون چکاپ...میشه خواهش کنم امروز رو مراقب جونگی باشی و اگه تونستی باهاش وقت بگذرونی...خواهش میکنم یه امروز اذیتش نکن...مشاور مهدشون گفت اگه به همین روال باشه افسردگی حاد میگیره و ممکنه هر لحظه و هرجا تو وکتکات رو ببینه و این عاملی مبشه بر دیوونگیش..خواهش میکنم عزیزم...
کوک « اوففف..خیلی خب...تمام تلاشمو میکنم...مراقب قهرمان من باشیا!
هه سو « چشم عزیزممم...
راوی « بالخره جونگی با بغض بسیار و ترسش از گذروندن یک روز کامل کنار کوک، از مادرش و بردارش خداحافظی کرد...خیلی میترسید...حوصلشم مطمئنا سر میرفت...آخه نه اسباب بازی...نه برادری...نه مامانی...کل روز. چیکار میکرد؟ تقریبت یک ساعت شده بود که دیگه نتونست تحمل کنه...آروم رفت و روی کاناپه کناری کوک نشست و با صدای لرزون گفت
جونگی « ب..بابا...می..میشه بلیم یکوشولو...بیرون؟..لد..لفدا...میدونم فقط داداشی رو میبری...ولی...توروخدا یه...املوز فقط🥺👈🏻👉🏻
کوک « حقیقتا دلم نیومد به اون قیافه مظلوم نه بگم...اما بازم با سردیه تمام بهش گفتم باشه...اما حالا که هه سو نیست کی کاراشو کنه؟
جونگی « حسابی خوشحال و ذوق زده رفتم تا آماده بشم...بله بله خواننده عزیز چ فکر کردی...من یه بشه پنج ساله گوی(قوی) عستم که بلده لباس بفوشه...😌
راوی « جونگی هودی نارنجی روباهی شکلشو پوشید و کفاشی سفید نارنجی کیوت کوچولوش رو...خوشحال و خندون از اتاق اومد بیرون و نگاهی به بابای جذابش انداخت...تو دلش دعا میکرد کاش پسر بود...تا لاقل بدونع مهربونیه باباییش یعنی چی...بلیم اپا!!
هه سو « امروز تعطیل بود...میخواستم امروز جونگی روزشو با کوک بگذرونه...هی..بیب...اوپا...گوگولی...اوکی بیدار نمیشی...من میرم هویجاتو بردارم...
کوک « یا حضرت کوتاهی جیمین هیونگ...دست به شیرموزام نزنین...اهم چیشده عزیزم
هه سو « سعی در نخندیدن* آم میگم...امروز از طرف مهد کودک جونگ سوک میخوایم ببریمشون چکاپ...میشه خواهش کنم امروز رو مراقب جونگی باشی و اگه تونستی باهاش وقت بگذرونی...خواهش میکنم یه امروز اذیتش نکن...مشاور مهدشون گفت اگه به همین روال باشه افسردگی حاد میگیره و ممکنه هر لحظه و هرجا تو وکتکات رو ببینه و این عاملی مبشه بر دیوونگیش..خواهش میکنم عزیزم...
کوک « اوففف..خیلی خب...تمام تلاشمو میکنم...مراقب قهرمان من باشیا!
هه سو « چشم عزیزممم...
راوی « بالخره جونگی با بغض بسیار و ترسش از گذروندن یک روز کامل کنار کوک، از مادرش و بردارش خداحافظی کرد...خیلی میترسید...حوصلشم مطمئنا سر میرفت...آخه نه اسباب بازی...نه برادری...نه مامانی...کل روز. چیکار میکرد؟ تقریبت یک ساعت شده بود که دیگه نتونست تحمل کنه...آروم رفت و روی کاناپه کناری کوک نشست و با صدای لرزون گفت
جونگی « ب..بابا...می..میشه بلیم یکوشولو...بیرون؟..لد..لفدا...میدونم فقط داداشی رو میبری...ولی...توروخدا یه...املوز فقط🥺👈🏻👉🏻
کوک « حقیقتا دلم نیومد به اون قیافه مظلوم نه بگم...اما بازم با سردیه تمام بهش گفتم باشه...اما حالا که هه سو نیست کی کاراشو کنه؟
جونگی « حسابی خوشحال و ذوق زده رفتم تا آماده بشم...بله بله خواننده عزیز چ فکر کردی...من یه بشه پنج ساله گوی(قوی) عستم که بلده لباس بفوشه...😌
راوی « جونگی هودی نارنجی روباهی شکلشو پوشید و کفاشی سفید نارنجی کیوت کوچولوش رو...خوشحال و خندون از اتاق اومد بیرون و نگاهی به بابای جذابش انداخت...تو دلش دعا میکرد کاش پسر بود...تا لاقل بدونع مهربونیه باباییش یعنی چی...بلیم اپا!!
۲۲۵.۹k
۱۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.