ᵐᵉᵐᵒʳʸ ¹
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ¹
(نکته: این فیک دارای کلیپ هم هست)
هوا نسبتا سرد بود چه توقعی میشه داشت امروز ۲۲ سپتامبر بود و منتظر تیسو توی ماشین نشسته بودم تیسو به سمت مک دونالد رفته بود و در حال خریدن دو ساندویچ بود به خاطر سردی هوا سوئیچ رو به ماشین زدم و بخاری رو رو دریاچه متوسط گذاشتم و ضبط رو روشن کردم آروم با آهنگ مورد علاقم زمزمه میکردم همینطور سوال خودم بودم که در ماشین خیلی محکم باز شد فردی البته بهتر بگم پسر جوونی که بیشتر شبیه گنگسترها بود سوار ماشین شد و دستبند فلزی توی دستش توجهم را جلب کرد
ات: تو دیگه کی هستی؟*نگران*
نگاهی بهم انداخت و پوزخندی گوشه لبش نقش داد...
کوک: نترس کوچولو با تو کاری ندارم*پوزخند*
سریع گاز ماشینو گرفت و تا حد توان تند میرفت در حدی که مجبور شدم کمربندم رو ببندم و فقط به آینه جلو بغل و گاهی هم به کسی که منو الان گروگان گرفته بود نگاه کنم پلیسا همینطور بیشتر میشدند و دنبالمون میومدند
ات: آهای این ماشین برای من نیست آرومتر برون!*ترسیده*
کوک: اگر آروم تر برم که میگیرنم پس...
یهو ترمز ماشین رو گرفت و محکم به جلو پرت شدم از ماشین پیاده شد و اسلحهاش را به رخ پلیسها کشید از جلوی ماشین رد شد و به سمت من اومد درو باز کرد و خم شد و کمربند رو هم باز کرد و دستمو آروم گرفت و بیرونم آورد...
ات: چه غلطی میکنی؟*آروم*
منو به سمت خودش کشید و اسلحه رو زیر گردنم گرفت یکی از پلیسا با بلندگوی دستش صداشو بالا برد و حرف زد....
---: آزادش کن! دستات رو بزار رو سرت، برگرد و بشین!*داد*
کوک: حتما!*عربده* اگه بهم فرصت ندین میکشمش!
با کلمه آخرش قلبم ایستاد و خون تو رگام خشک شد یه جورایی پاهام سست شدن و دستام یخ زد؛
کوک: تا پنج میمردم، یک... دو...
-نه نشمر! نقشه ای تو سرشه؟؟
---: باشه!
با دستور فرمانده پلیسها یکی یکی اسلحههایشون رو روی زمین انداختند و دوباره گفت:« ۱۰ دقیقه بهت فرصت میدم تا فرار کنی...
کوک: باشه قبوله ولی نیروهات تا قبل ۱۰ دقیقه حق دنبال کردن ماشین من رو ندارند!
درو باز کرد و سوار شدم....
این اولین باری بود که کسی منو گروگان میگیره و برای همین یه چیزی بین مایههای ترس و وحشت کل روح و جسمم را فرا گرفته بود....
(نکته: این فیک دارای کلیپ هم هست)
هوا نسبتا سرد بود چه توقعی میشه داشت امروز ۲۲ سپتامبر بود و منتظر تیسو توی ماشین نشسته بودم تیسو به سمت مک دونالد رفته بود و در حال خریدن دو ساندویچ بود به خاطر سردی هوا سوئیچ رو به ماشین زدم و بخاری رو رو دریاچه متوسط گذاشتم و ضبط رو روشن کردم آروم با آهنگ مورد علاقم زمزمه میکردم همینطور سوال خودم بودم که در ماشین خیلی محکم باز شد فردی البته بهتر بگم پسر جوونی که بیشتر شبیه گنگسترها بود سوار ماشین شد و دستبند فلزی توی دستش توجهم را جلب کرد
ات: تو دیگه کی هستی؟*نگران*
نگاهی بهم انداخت و پوزخندی گوشه لبش نقش داد...
کوک: نترس کوچولو با تو کاری ندارم*پوزخند*
سریع گاز ماشینو گرفت و تا حد توان تند میرفت در حدی که مجبور شدم کمربندم رو ببندم و فقط به آینه جلو بغل و گاهی هم به کسی که منو الان گروگان گرفته بود نگاه کنم پلیسا همینطور بیشتر میشدند و دنبالمون میومدند
ات: آهای این ماشین برای من نیست آرومتر برون!*ترسیده*
کوک: اگر آروم تر برم که میگیرنم پس...
یهو ترمز ماشین رو گرفت و محکم به جلو پرت شدم از ماشین پیاده شد و اسلحهاش را به رخ پلیسها کشید از جلوی ماشین رد شد و به سمت من اومد درو باز کرد و خم شد و کمربند رو هم باز کرد و دستمو آروم گرفت و بیرونم آورد...
ات: چه غلطی میکنی؟*آروم*
منو به سمت خودش کشید و اسلحه رو زیر گردنم گرفت یکی از پلیسا با بلندگوی دستش صداشو بالا برد و حرف زد....
---: آزادش کن! دستات رو بزار رو سرت، برگرد و بشین!*داد*
کوک: حتما!*عربده* اگه بهم فرصت ندین میکشمش!
با کلمه آخرش قلبم ایستاد و خون تو رگام خشک شد یه جورایی پاهام سست شدن و دستام یخ زد؛
کوک: تا پنج میمردم، یک... دو...
-نه نشمر! نقشه ای تو سرشه؟؟
---: باشه!
با دستور فرمانده پلیسها یکی یکی اسلحههایشون رو روی زمین انداختند و دوباره گفت:« ۱۰ دقیقه بهت فرصت میدم تا فرار کنی...
کوک: باشه قبوله ولی نیروهات تا قبل ۱۰ دقیقه حق دنبال کردن ماشین من رو ندارند!
درو باز کرد و سوار شدم....
این اولین باری بود که کسی منو گروگان میگیره و برای همین یه چیزی بین مایههای ترس و وحشت کل روح و جسمم را فرا گرفته بود....
۹.۲k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.