فیک کوک ( اعتماد)پارت۶۰
از زبان ا/ت
جانگ شین زنگ زد به جونگ کوک و اونم گفت که به لی یان اجازه ورود بده اون لحظه فقط قیافه جانگ شین دیدنی بود که از حرص داشت خفه میشد
دست لی یان رو گرفتم و گفتم : فعلا جانگ شین جون
لی یان یه چشمک به جانگ شین زد و باهم رفتیم داخل
چند بار بلند گفتم : خاله یو جونممم
خاله یو با سرعت اومد پیشم و گفت : چیشده ا/ت عمارت رو گذاشتی رو سرت
با خنده گفتم : دوستم لی یان اومده میشه واسمون یه چیزی بیاری اتاقه من
خاله یو متعجب به لی یان نگاه کرد که لی یان گفت : سلام من لی یان هستم
خاله یو گفت : خوشبختم
اینو گفت و رفت
بردمش طبقه بالا اولش رفتم جیسان رو صدا زدم بیاد اتاقم بعدش رفتم تو اتاق
لی یان و جیسان مثل دوتا جن زده فقط به هم نگاه میکردن روبه لی یان گفتم : ایشون خواهره جونگ کوکه
روبه جیسان کردم و گفتم : ایشون هم دوستمه
جیسان با تعجب برگشت سمتم و گفت : داداشم چطوری اجازه داده بیاد دیدنت
چرا همه مثل زندانی ها میدونن منو البته چیزی غیر از این نیست گفتم : نیومده دیدنه من جونگ کوک باهاش کار داشته واسه همین اومده
جیسان یه آهانی گفت و ساکت شد
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خاله یو اومد تو اتاق و گفت جونگ کوک اومده و لی یان رو به اتاق کارش خواسته
بعد از رفتن لی یان بی حوصله آهی کشیدم جیسان دستم رو گرفت و گفت : خوبی
نگاش کردم و گفتم : خوبم البته میدونی دیگه از کدوم خوبا از اون خوب هایی که تو دلش داره منفجر میشه اما از ظاهر خوبه
دستم رو فشرد و گفت : میدونم درکت میکنم زندگی اینجوری چقدر سخته
نگاهم رو دادم به پنجره گفتم : من حتی به آینده هم فکر نکردم که چطور قراره ادامه بدیم چطوری قراره زندگی کنیم فقط توی زمان حال بودم
لی یان گفت : نمیخوای از خودش بپرسی شاید اون فکره اینجاش رو کرده
پوزخندی زدم و گفتم : تا حالا ازش نپرسیدم چون میدونم جوابش میشکنتم..
مکث کردم و ادامه دادم : تا کی قراره از آدم کش ها فرار کنم و یه زندگی عادی نداشته باشم نه عروسی عادی نه گردش عادی نه دوستای عادی هیچی..هیچکدوم عادی نیست
لی یان که تا الان شنونده بود گفت : فردای زندگی شما معلوم نیست نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم ولی تو هنوز سن خیلی کمی داری الان تو لحظه های حساس سنی هستی و نمیتونی درست تصمیم بگیری شاید اگر یکم بزرگتر شدی سن ۱۸ یا ۲۰ سالگی اشتباهاتی الان میکنی از همشون پشیمون بشی
با بغض نگاش کردم و گفتم : یعنی میگی الان اشتباه میکنم که جونگ کوک رو دوست دارم ؟
مُرَدَد تو چشمام زل زد و گفت : نه منظوره من این نیست منظورم اینه که کاری نکن که فردا بخاطرش پشیمون بشی.
همه حرفاش درست بود همونطور که اونروز اون مرده گفت ممکنه منم هر چقدر که بزرگتر میشم خطرناکتر بشم تا الان که برای اطرافم فقط مشکل درست کردم بعد از این چی میشد....
دره اتاقم باز شد و لی یان اومد تو قیافش پکر بود همونجا سره پا گفت : ا/ت من دیگه باید برم
بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم : اونی چیزی شده آره یو اوکی ؟
گفت : آره بابا من همیشه اوکی هستم
بغلم کرد هنوز از جوابش مطمئن نبودم گفت : از این به بعد سعی میکنم بیشتر هم رو ببینیم باشه ؟
سرم رو تکون دادم که بالاخره رفت
جانگ شین زنگ زد به جونگ کوک و اونم گفت که به لی یان اجازه ورود بده اون لحظه فقط قیافه جانگ شین دیدنی بود که از حرص داشت خفه میشد
دست لی یان رو گرفتم و گفتم : فعلا جانگ شین جون
لی یان یه چشمک به جانگ شین زد و باهم رفتیم داخل
چند بار بلند گفتم : خاله یو جونممم
خاله یو با سرعت اومد پیشم و گفت : چیشده ا/ت عمارت رو گذاشتی رو سرت
با خنده گفتم : دوستم لی یان اومده میشه واسمون یه چیزی بیاری اتاقه من
خاله یو متعجب به لی یان نگاه کرد که لی یان گفت : سلام من لی یان هستم
خاله یو گفت : خوشبختم
اینو گفت و رفت
بردمش طبقه بالا اولش رفتم جیسان رو صدا زدم بیاد اتاقم بعدش رفتم تو اتاق
لی یان و جیسان مثل دوتا جن زده فقط به هم نگاه میکردن روبه لی یان گفتم : ایشون خواهره جونگ کوکه
روبه جیسان کردم و گفتم : ایشون هم دوستمه
جیسان با تعجب برگشت سمتم و گفت : داداشم چطوری اجازه داده بیاد دیدنت
چرا همه مثل زندانی ها میدونن منو البته چیزی غیر از این نیست گفتم : نیومده دیدنه من جونگ کوک باهاش کار داشته واسه همین اومده
جیسان یه آهانی گفت و ساکت شد
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خاله یو اومد تو اتاق و گفت جونگ کوک اومده و لی یان رو به اتاق کارش خواسته
بعد از رفتن لی یان بی حوصله آهی کشیدم جیسان دستم رو گرفت و گفت : خوبی
نگاش کردم و گفتم : خوبم البته میدونی دیگه از کدوم خوبا از اون خوب هایی که تو دلش داره منفجر میشه اما از ظاهر خوبه
دستم رو فشرد و گفت : میدونم درکت میکنم زندگی اینجوری چقدر سخته
نگاهم رو دادم به پنجره گفتم : من حتی به آینده هم فکر نکردم که چطور قراره ادامه بدیم چطوری قراره زندگی کنیم فقط توی زمان حال بودم
لی یان گفت : نمیخوای از خودش بپرسی شاید اون فکره اینجاش رو کرده
پوزخندی زدم و گفتم : تا حالا ازش نپرسیدم چون میدونم جوابش میشکنتم..
مکث کردم و ادامه دادم : تا کی قراره از آدم کش ها فرار کنم و یه زندگی عادی نداشته باشم نه عروسی عادی نه گردش عادی نه دوستای عادی هیچی..هیچکدوم عادی نیست
لی یان که تا الان شنونده بود گفت : فردای زندگی شما معلوم نیست نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم ولی تو هنوز سن خیلی کمی داری الان تو لحظه های حساس سنی هستی و نمیتونی درست تصمیم بگیری شاید اگر یکم بزرگتر شدی سن ۱۸ یا ۲۰ سالگی اشتباهاتی الان میکنی از همشون پشیمون بشی
با بغض نگاش کردم و گفتم : یعنی میگی الان اشتباه میکنم که جونگ کوک رو دوست دارم ؟
مُرَدَد تو چشمام زل زد و گفت : نه منظوره من این نیست منظورم اینه که کاری نکن که فردا بخاطرش پشیمون بشی.
همه حرفاش درست بود همونطور که اونروز اون مرده گفت ممکنه منم هر چقدر که بزرگتر میشم خطرناکتر بشم تا الان که برای اطرافم فقط مشکل درست کردم بعد از این چی میشد....
دره اتاقم باز شد و لی یان اومد تو قیافش پکر بود همونجا سره پا گفت : ا/ت من دیگه باید برم
بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم : اونی چیزی شده آره یو اوکی ؟
گفت : آره بابا من همیشه اوکی هستم
بغلم کرد هنوز از جوابش مطمئن نبودم گفت : از این به بعد سعی میکنم بیشتر هم رو ببینیم باشه ؟
سرم رو تکون دادم که بالاخره رفت
۱۶۱.۵k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.