آوای دروغین
part57
^مونا ویو^
خواستم تاکسی بگیرم ولی یادم افتاد ته جیبم شپشم پر نمیزنه پس پیاده راه افتادم
طی یه تصمیم ناگهانی گوشیمو برداشتم و شمارهی تهیونگ و گرفتم ولی تا خواستم دکمهی سبز رنگ و بزنم منصرف شدم
نباید میفهمیدن
داشتم میرفتم خونهی پسرا برای اینکه تقاص این کاری که جونگکوک با آوینا کرده بود و بگیرم ولی نمیدونستم که قراره خودم تقاص پس بدم
حدود یه ساعتی بود که داشتم راه میرفتم و تو فکر بودم...با صدای نوتیف گوشیم از فکر بیرون اومدم و گوشیمو از جیبم بیرون اورد پیامی از جانب تهیونگ بود
تهیونگ:سلام...خوبی...کجایی؟
با اینکه نمیخواستم بفهمه دارم کجا میرم ولی اسم خیابونی که داخلش بودم رو براش ارسال کردم که با پیامی با محتوای مراقب خودت باش مواجه شدم
متوجه لبخند محوی که روی لبام نقش بسته بود شدم و گوشیرو خاموش کردم و داخل جیب هودیم چپوندم
همونطور که سرم پایین بود و به کفشام که مخلوطی از طوسی و سیاه بود نگاه میکردم که یهو محکم به یه شئ برخورد کردم
سرعت اون فرد اونقدر زیاد بود که باعث شد بیفتم زمین
با خشم سرمو بلند کردم و به فرد رو به روم که خودشو نگه داشته بود و نیفتاده بود نگاه کردم
مونا:جلوتو نگاه کن آقا
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:واقعا متاسفم به این خاطر...من یکم عجله داشتم به خاطر همین باهاتون برخورد کردم
ابروهام از این لحن مودبش بالا رفت ولی سریع به حالت اول برگشتم الان که وقت این حرفا نبود...بود؟
دستشو پس زدم و خودم بلند شدم
مونا:بله میبینم...ولی لطفا دفعهی بعد که عجله دارین مواظب باشین همه مثل من صبور نیستن
این دفعه اون بود که ابروهاش بالا رفت:حتما...ولی احیانا اسم شما چیه؟
عه عه اینو نگا چه زود پسر خاله میشه
مونا:ربطش به شما؟
و با شدت از کنارش رد شدم ولی مچ دستمو گرفت و متوقفم کرد...سعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم ولی با حرفی که از جانبش شنیدم دست از تقلا کردن برداشتم
@ تو مونایی؟
مونا:چی میگی روانی؟
@ منم...جی هون
وقتی مکثم و دید ادامه داد:ما تو دبیرستان دوست بودیم یادت نیست؟
دبیرستان؟وایسا ببینم جیهون دبیرستان
مردد گفتم:کلاس b2؟
با شوق محسوسی گفت:آره
ابروهام با تعجب بالا پریدن...انتظار نداشتم بعد این همه سال تو خیابون باهاش برخورد کنم
جیهون:خیلی وقته که ندیدمت...آوینا خوبه؟
مونا:آره اونم حالش خوبه
جیهون:بعد اینهمه وقت دیدمت...سوالای زیادی ازت دارم میای یکم قدم بزنیم؟
با خجالت مشهودی جواب دادم:آره حتما
مشت آرومی به حالت نمایشی به بازوم زد
جیهون:هی تو که اونموقع اینقدر خجالتی نبودی
مکنا:از اون وقتی که تو میگی خیلی سال میگذره
جیهون:آره...پیر شدیم رفت
آروم خندیدم
جیهون:ازدواج کردی؟
مونا:چی...معلومه که نه
جیهون:دوست پسر چی؟
خواستم بگم آره...ولی اگه پرسید کیه چی؟یا اگه خواست ببینتش چی؟مطمئنا تو رسانه ها پخش میکرد که من با تهیونگ قرار میذارم و من نمیخواستم موقعیت تهیونگ تو خطر بیوفته
با مکث طولانی جواب دادم:نه ندارم
یکم دیگه هم قدم زدیم و وقتی یکم مونده بود گفتم:من تو این کتابخونه کار دارم
جیهون:اوه پس فک کنم باید خدافظی کنیم
مونا:درسته مراقب خودت باش
جیهون:وایسا...شمارتو بده
با رودروایسی محسوسی بهش شمارمو دادم و وقتی خدافظی کردیم و من برگشتم برم داخل کتابخونه داخل بغل گرمی فرو رفتم
جیهون از پشت بغلم کرد
^تهیونگ ویو^
وقتی متوجه مکانی که مونا بود شدم فهمیدم که فاصلهی زیادی با من نداره پس به سمت اون خیابون که حدود یه خیابون از من فاصله داشت راه افتادم
از دور متوجه مونا شدم که کنار یه پسر بود
تعجبی نداشت که به راحتی شناختمش
چون دقیقا مقابل من بودن و من برخلاف اونا حرکت میکردم
خواستم نزدیکتر برم ولی یه حسی من و عقب نگه داشت...خودمو داخل مغازهی پشت سرم انداختم و منتظر شدم تا نزدیکتر بشن
^مونا ویو^
خواستم تاکسی بگیرم ولی یادم افتاد ته جیبم شپشم پر نمیزنه پس پیاده راه افتادم
طی یه تصمیم ناگهانی گوشیمو برداشتم و شمارهی تهیونگ و گرفتم ولی تا خواستم دکمهی سبز رنگ و بزنم منصرف شدم
نباید میفهمیدن
داشتم میرفتم خونهی پسرا برای اینکه تقاص این کاری که جونگکوک با آوینا کرده بود و بگیرم ولی نمیدونستم که قراره خودم تقاص پس بدم
حدود یه ساعتی بود که داشتم راه میرفتم و تو فکر بودم...با صدای نوتیف گوشیم از فکر بیرون اومدم و گوشیمو از جیبم بیرون اورد پیامی از جانب تهیونگ بود
تهیونگ:سلام...خوبی...کجایی؟
با اینکه نمیخواستم بفهمه دارم کجا میرم ولی اسم خیابونی که داخلش بودم رو براش ارسال کردم که با پیامی با محتوای مراقب خودت باش مواجه شدم
متوجه لبخند محوی که روی لبام نقش بسته بود شدم و گوشیرو خاموش کردم و داخل جیب هودیم چپوندم
همونطور که سرم پایین بود و به کفشام که مخلوطی از طوسی و سیاه بود نگاه میکردم که یهو محکم به یه شئ برخورد کردم
سرعت اون فرد اونقدر زیاد بود که باعث شد بیفتم زمین
با خشم سرمو بلند کردم و به فرد رو به روم که خودشو نگه داشته بود و نیفتاده بود نگاه کردم
مونا:جلوتو نگاه کن آقا
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:واقعا متاسفم به این خاطر...من یکم عجله داشتم به خاطر همین باهاتون برخورد کردم
ابروهام از این لحن مودبش بالا رفت ولی سریع به حالت اول برگشتم الان که وقت این حرفا نبود...بود؟
دستشو پس زدم و خودم بلند شدم
مونا:بله میبینم...ولی لطفا دفعهی بعد که عجله دارین مواظب باشین همه مثل من صبور نیستن
این دفعه اون بود که ابروهاش بالا رفت:حتما...ولی احیانا اسم شما چیه؟
عه عه اینو نگا چه زود پسر خاله میشه
مونا:ربطش به شما؟
و با شدت از کنارش رد شدم ولی مچ دستمو گرفت و متوقفم کرد...سعی کردم دستمو از تو دستش در بیارم ولی با حرفی که از جانبش شنیدم دست از تقلا کردن برداشتم
@ تو مونایی؟
مونا:چی میگی روانی؟
@ منم...جی هون
وقتی مکثم و دید ادامه داد:ما تو دبیرستان دوست بودیم یادت نیست؟
دبیرستان؟وایسا ببینم جیهون دبیرستان
مردد گفتم:کلاس b2؟
با شوق محسوسی گفت:آره
ابروهام با تعجب بالا پریدن...انتظار نداشتم بعد این همه سال تو خیابون باهاش برخورد کنم
جیهون:خیلی وقته که ندیدمت...آوینا خوبه؟
مونا:آره اونم حالش خوبه
جیهون:بعد اینهمه وقت دیدمت...سوالای زیادی ازت دارم میای یکم قدم بزنیم؟
با خجالت مشهودی جواب دادم:آره حتما
مشت آرومی به حالت نمایشی به بازوم زد
جیهون:هی تو که اونموقع اینقدر خجالتی نبودی
مکنا:از اون وقتی که تو میگی خیلی سال میگذره
جیهون:آره...پیر شدیم رفت
آروم خندیدم
جیهون:ازدواج کردی؟
مونا:چی...معلومه که نه
جیهون:دوست پسر چی؟
خواستم بگم آره...ولی اگه پرسید کیه چی؟یا اگه خواست ببینتش چی؟مطمئنا تو رسانه ها پخش میکرد که من با تهیونگ قرار میذارم و من نمیخواستم موقعیت تهیونگ تو خطر بیوفته
با مکث طولانی جواب دادم:نه ندارم
یکم دیگه هم قدم زدیم و وقتی یکم مونده بود گفتم:من تو این کتابخونه کار دارم
جیهون:اوه پس فک کنم باید خدافظی کنیم
مونا:درسته مراقب خودت باش
جیهون:وایسا...شمارتو بده
با رودروایسی محسوسی بهش شمارمو دادم و وقتی خدافظی کردیم و من برگشتم برم داخل کتابخونه داخل بغل گرمی فرو رفتم
جیهون از پشت بغلم کرد
^تهیونگ ویو^
وقتی متوجه مکانی که مونا بود شدم فهمیدم که فاصلهی زیادی با من نداره پس به سمت اون خیابون که حدود یه خیابون از من فاصله داشت راه افتادم
از دور متوجه مونا شدم که کنار یه پسر بود
تعجبی نداشت که به راحتی شناختمش
چون دقیقا مقابل من بودن و من برخلاف اونا حرکت میکردم
خواستم نزدیکتر برم ولی یه حسی من و عقب نگه داشت...خودمو داخل مغازهی پشت سرم انداختم و منتظر شدم تا نزدیکتر بشن
۳.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.