پارت دهم (where are you?) کجایی؟ به روایت زیحا:
روی صندلی مردم رو زیر نظر داشتم که با صدای پیام اومدن گوشی ای که توی دستم گرفته بودم تا خیلی ضایع به بقیه نگاه نکنم،تمرکزم رو از دست دادم.سرم رو به طرف گوشی برگردوندم،صفحه اش روشن شده و با شماره جدیدی پیام اومده بود:
_پس بالاخره اومدی.
_تو کی هستی؟
وقتی جواب پیام رو دادم. فهمیدم دو دقیقه طول کشیده تا همین یه جمله رو بنویسم.اما برخلاف من اون خیلی سریع پیام داد،انگار اماده بود.
_نترسیدی همینجوری اومدی؟
خشک شده بودم.نمیدونستم باید چی بنویسم.پیام ها پشت سر هم میومد.
_تو هیچ جا رو بدون بادیگارد هات نمیرفتی.
_حداقل ماسک میزدی تا کسی نشناستت.
تازه فهمیدم اون منو زیرنظر گرفته نه من.باید پیداش کنم.وقتی از صندلی بلند شدم،پاهام به خاطر استرس سنگین شده بود و میلرزید.از ته سالن به وسط اومدم.سرم رو به هر جهتی می چرخوندم تا یه چیزی پیدا کنم.صدای اهنگ تولد خیلی بلند بود.از شمع رو کیک فهمیدم دختر بچه ی هفت ساله ای که از شوق نمیتوانست روی صندلی بنشیند،تولدش بود.صدای تشویق،حرف زدن و خندیدن گروه های دوستانی که مست کرده بودند،شاید بیشتر از انچه بود، به گوشم بلند میرسید.فکر کردم من تنها مشتری عجیب این کافه هستم چون عرق کرده بودم و وقتی خواستم دهانم را که تمام مدت باز مانده بود،ببندم،زبانم به سقف خشک دهانم چسبید.همینطور که داشتم همه جا را وارسی میکردم چند دخترجوان به طرفم امدند و مانع دوباره چرخیدن چشم هایم شدند.دختر های جوان روبه رویم ایستادند،به طوری مجلسی پوشیده بودند که حس کردم با چند مدل در مراسم گرفتن جایزه ماما در هنگ کنگ هستم وقتی دوباره سرم را چرخاندم دیگر مشتریان را ندیدم،فهمیدم انها دورم را پر کرده اند و تعدادشان کم نیست.یکی از انها انچنان میخندید که شک کردم چیزی مصرف کرده باشد،یکی دیگر دست هایش را جلوی دهانش برده و طوری نگاه میکرد که انگار من مثل او یک انسان نیستم.دیگری پا میکوبید و ان یکی دستش را روی شانه ام گذاشته بود.
_جیمین تو فرشته نجات من هستی.من وقتی در افسردگی بودم...
به صمیمی حرف زدن دختر مو بلوند توجهی نکردم، برایم هیچ کدام از انها مهم نبود. سعی کردم از لای شانه شان یا بالا سرشان دوباره در جست و جو فرد مشکوک زندگیم باشم.وقتی یکی از انها دستش را از روی شانه ام برداشت و دستم را گرفت،دیگر نتوانستم بی تفاوت باشم.دستم را کنار زدم و با عصبانیت به طرفش برگشتم.با چشم هایی که لنز ابی یخی گذاشته بود به من نگاه کرد.برخلاف اینکه ناراحت شود لبخند میزد.
_به من دست نزن.
با صدای بلند گفتم به طوریکه حس کردم از کافه برای یک لحظه صدایی نمی اید.وقتی با خشم و ابروهای در هم فرو رفته به او نگاه میکردم،فرد عجیبی از کنار من و طرفدار های حلقه زده در دورم رد شد.کسی که در این هوا هودی گشاد قرمز پوشیده و کلاه ان را روی چشمانش انداخته بود و با گوشی حرف میزد.وقتی به نظرم عجیب امد که گوشی ای که مشغول حرف زدن با ان بود،حس کردم مال من است.این را از قاب گوشی که عکس من و رزالین روی ان بود فهمیدم.قاب گوشی که رزالین برای تولدم به من داده بود و شکی نداشتم که از ان فقط یک عدد در جهان وجود دارد...
_پس بالاخره اومدی.
_تو کی هستی؟
وقتی جواب پیام رو دادم. فهمیدم دو دقیقه طول کشیده تا همین یه جمله رو بنویسم.اما برخلاف من اون خیلی سریع پیام داد،انگار اماده بود.
_نترسیدی همینجوری اومدی؟
خشک شده بودم.نمیدونستم باید چی بنویسم.پیام ها پشت سر هم میومد.
_تو هیچ جا رو بدون بادیگارد هات نمیرفتی.
_حداقل ماسک میزدی تا کسی نشناستت.
تازه فهمیدم اون منو زیرنظر گرفته نه من.باید پیداش کنم.وقتی از صندلی بلند شدم،پاهام به خاطر استرس سنگین شده بود و میلرزید.از ته سالن به وسط اومدم.سرم رو به هر جهتی می چرخوندم تا یه چیزی پیدا کنم.صدای اهنگ تولد خیلی بلند بود.از شمع رو کیک فهمیدم دختر بچه ی هفت ساله ای که از شوق نمیتوانست روی صندلی بنشیند،تولدش بود.صدای تشویق،حرف زدن و خندیدن گروه های دوستانی که مست کرده بودند،شاید بیشتر از انچه بود، به گوشم بلند میرسید.فکر کردم من تنها مشتری عجیب این کافه هستم چون عرق کرده بودم و وقتی خواستم دهانم را که تمام مدت باز مانده بود،ببندم،زبانم به سقف خشک دهانم چسبید.همینطور که داشتم همه جا را وارسی میکردم چند دخترجوان به طرفم امدند و مانع دوباره چرخیدن چشم هایم شدند.دختر های جوان روبه رویم ایستادند،به طوری مجلسی پوشیده بودند که حس کردم با چند مدل در مراسم گرفتن جایزه ماما در هنگ کنگ هستم وقتی دوباره سرم را چرخاندم دیگر مشتریان را ندیدم،فهمیدم انها دورم را پر کرده اند و تعدادشان کم نیست.یکی از انها انچنان میخندید که شک کردم چیزی مصرف کرده باشد،یکی دیگر دست هایش را جلوی دهانش برده و طوری نگاه میکرد که انگار من مثل او یک انسان نیستم.دیگری پا میکوبید و ان یکی دستش را روی شانه ام گذاشته بود.
_جیمین تو فرشته نجات من هستی.من وقتی در افسردگی بودم...
به صمیمی حرف زدن دختر مو بلوند توجهی نکردم، برایم هیچ کدام از انها مهم نبود. سعی کردم از لای شانه شان یا بالا سرشان دوباره در جست و جو فرد مشکوک زندگیم باشم.وقتی یکی از انها دستش را از روی شانه ام برداشت و دستم را گرفت،دیگر نتوانستم بی تفاوت باشم.دستم را کنار زدم و با عصبانیت به طرفش برگشتم.با چشم هایی که لنز ابی یخی گذاشته بود به من نگاه کرد.برخلاف اینکه ناراحت شود لبخند میزد.
_به من دست نزن.
با صدای بلند گفتم به طوریکه حس کردم از کافه برای یک لحظه صدایی نمی اید.وقتی با خشم و ابروهای در هم فرو رفته به او نگاه میکردم،فرد عجیبی از کنار من و طرفدار های حلقه زده در دورم رد شد.کسی که در این هوا هودی گشاد قرمز پوشیده و کلاه ان را روی چشمانش انداخته بود و با گوشی حرف میزد.وقتی به نظرم عجیب امد که گوشی ای که مشغول حرف زدن با ان بود،حس کردم مال من است.این را از قاب گوشی که عکس من و رزالین روی ان بود فهمیدم.قاب گوشی که رزالین برای تولدم به من داده بود و شکی نداشتم که از ان فقط یک عدد در جهان وجود دارد...
۶.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.