"پشیمونم"p۵
بعد از جمع کردن میز صبحانه متوجه شدم که اونا رفتن ؛ تو عمارت تنهای تنها بودم .. الان باید سوراخ سونبه هارو بهم میزدم.
جا های مشکوک رو گشتم حتی پشت قاب ها ولی چیزی دستگیرم نشد که آخرین چیزی که مونده بود اتاق تیان بود ، رفتم سمتش و درشو باز کردم .. حداقل این بنده خدا در رو قفل نمیکنه!
به محض اینکه داخل شدم دهنم از تعجب تا بناگوش باز شد ، اتاقش تویله که چه عرض کنم استبل بود!
اتاقش رو گشتم اما چیزی نبود .. چشم به ورقه های رو میزش افتاد رفتم سمتش که دیدم اونم مال محصولات شرکتشونه.
که شکست خورده و کلافه از اتاقش اومدم بیرون ، اینا کَکِشون نمیگزه فقط من اینجا این مدت علاف میشم.
صدای گوشیم بلند شد که دیدم درنِ .. جواب دادم که نصف حرفمون فقط احوال پرسی و چرت و پرت بود که گفت : "از اون موقعه ای که گفتی چیزی نیست ، چیز دیگهی دستگیرت نشده؟"
_نه بابا هیچی!..امروز همه جارو بهم ریختم هیچی نبود..هیچی!
_ببین درن ، من قربونت بشم اینا اه در بساط ندارن فقط منو این وسط خیار کردی.
_ناهی منم گفتم که چیز خاصی نیست ، فقط یجای کار میلنگه!
_که اون احتمال هم تو داری از بین میبری ناهی جان!
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم: " حالا بازم حواسم هست..راستی!"
_جان؟
_تو میدونستی اون جونگکوکه نه؟..بلاخره باهاش هم کلاسی بودیم مگه میشه نشناسی!
_آره میدونستم..بهت نگفتم چون مطمئن بودم قبول نمیکنی.
اومدم که حرف بارش کنم که یکی صداش کرد و از سر مجبوری گوشی رو قطع کرد.
برام سوال شده بود حالا که درن میدونه اون جونگکوکه چی باعث شده به درست کار ترین پسر مدرسه تو اون زمان مشکوک شه؟
رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم ؛ یه پیرهن سفید رو تخت سوهی دیدم که رفتم سمتش و برداشتمش زیاد کوتاه نبود!
_ببخشید سوهی ولی من اینو میپوشم.
پوشیدمش پاهام لخت بود و از انتظاری که داشتم یکم کوتاه تر بود..البته الان کسی تو عمارت نیست تا اون موقعه هم که بیان عوض میکنم.
موهامو بالا گوجه ای بستم و رفتم طرف آشپز خونه، قرار بود ناهار رو من درست کنم ولی واقعا ایده ای تو سرم نبود!
تو گوشیم سرچ تهیه غذا زدم .. اهنگمو پلی کردم و مشغول شدم.
نشستم رو صندلیه کنار میز و به غذایی که درست کرده بودم خیره شدم ، پیاز هاش توش شناور بودن و روغنش از دور هم معلوم میشد.
_از کجا معلوم شاید جدا از قیافش مزش عالی باشه!
با این حرفم قاشقمو برداشتم و یکم ازش رو خوردم که صورتم قرمز شد و رفتم همه رو خالی کردم .. تند بود اونم خیلی!
رفتم غذا رو با ظرفش خالی کردم تو اشغالی.
_ اینو بدی صگ نمیخوره بعد اینو بدم به اونا منو اخراج میکنن!
از حرفم خنده ای کردم و تو دلم گفتم : " عن درست کردی عن"
رفتم تکیه دادم به کابینت ها و با این دلیل که این ۲ روز رو غذا از بیرون بخورن خودمو قانع میکردم .. صدای نوتیف گوشیم بلند شد برشداشتش که دیدم سوهیه.
نوشته بود: "راستی یادم شد اینو بگم ، آقای جئون رو غذاش حساسه و اصلا غذا از بیرون نمیخوره . پس حواست باشه"
با این نوتیف وجودم خالی شد..الان باید چه غلطی میکردم؟
با یه صدایی سرمو بلند کردم که دیدم جونگکوکه ، این کی اومدش که من نفهمیدم؟
_اگه ناهار حاضره بیا میز رو بچین .. نباید اینو من بگم!
می خواستم مث خودش محکم حرف بزنم اما در عمل صدام مثل خدمتکاری بود که منتظر دستور رئیسش بود .. اومدم چیزی بگم که راهشو کشید رفت که گیج سرجام واستادم ، اما پشت سرش وارد سالن شدم و بلند گفتم: " آقای جئون"
برگشت سمتم و سوالی نگاهم میکرد که گفتم: " شما دیشب به من گفتید چیزی درست نکنم منم چیزی درست نکردم"
با یه نگاهی بهم خیره شده بود انگار داشت تو دلش فوشم میاد و میگفت این دیگه چه خریه!
یک قدم .. دو قدم و چند قدمی دیگه اومد رو به رو واستاد.
_بگو بلد نیستم چیزی درست کنم چرا بی عرضیگیتو وصل به حرف من میکنی؟
از حرفش تعجب کردم انتظار همچی چیزی رو نداشتم ؛ یه جورایی ازش بعید بود .. ولی انگار تو این سال ها خیلی تغییر کرده.
_دنبالم راه بیوفت.
رفت طرف آشپز خونه و منم پشت سرش رفتم ، بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: " هرچی که گفتم بهم بده"
و مشغول آشپزی شد ، این کار بیشتر ازش بعید بود!
منم همونجا واستادم و هرچی که میگفت رو بهش میدادم.
اسم یه چیز عجیب رو گفت ، که گفت از یخچال بردارم...
لایک های بالا ۲۰ شد میزارم.
جا های مشکوک رو گشتم حتی پشت قاب ها ولی چیزی دستگیرم نشد که آخرین چیزی که مونده بود اتاق تیان بود ، رفتم سمتش و درشو باز کردم .. حداقل این بنده خدا در رو قفل نمیکنه!
به محض اینکه داخل شدم دهنم از تعجب تا بناگوش باز شد ، اتاقش تویله که چه عرض کنم استبل بود!
اتاقش رو گشتم اما چیزی نبود .. چشم به ورقه های رو میزش افتاد رفتم سمتش که دیدم اونم مال محصولات شرکتشونه.
که شکست خورده و کلافه از اتاقش اومدم بیرون ، اینا کَکِشون نمیگزه فقط من اینجا این مدت علاف میشم.
صدای گوشیم بلند شد که دیدم درنِ .. جواب دادم که نصف حرفمون فقط احوال پرسی و چرت و پرت بود که گفت : "از اون موقعه ای که گفتی چیزی نیست ، چیز دیگهی دستگیرت نشده؟"
_نه بابا هیچی!..امروز همه جارو بهم ریختم هیچی نبود..هیچی!
_ببین درن ، من قربونت بشم اینا اه در بساط ندارن فقط منو این وسط خیار کردی.
_ناهی منم گفتم که چیز خاصی نیست ، فقط یجای کار میلنگه!
_که اون احتمال هم تو داری از بین میبری ناهی جان!
نفسمو کلافه دادم بیرون و گفتم: " حالا بازم حواسم هست..راستی!"
_جان؟
_تو میدونستی اون جونگکوکه نه؟..بلاخره باهاش هم کلاسی بودیم مگه میشه نشناسی!
_آره میدونستم..بهت نگفتم چون مطمئن بودم قبول نمیکنی.
اومدم که حرف بارش کنم که یکی صداش کرد و از سر مجبوری گوشی رو قطع کرد.
برام سوال شده بود حالا که درن میدونه اون جونگکوکه چی باعث شده به درست کار ترین پسر مدرسه تو اون زمان مشکوک شه؟
رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم ؛ یه پیرهن سفید رو تخت سوهی دیدم که رفتم سمتش و برداشتمش زیاد کوتاه نبود!
_ببخشید سوهی ولی من اینو میپوشم.
پوشیدمش پاهام لخت بود و از انتظاری که داشتم یکم کوتاه تر بود..البته الان کسی تو عمارت نیست تا اون موقعه هم که بیان عوض میکنم.
موهامو بالا گوجه ای بستم و رفتم طرف آشپز خونه، قرار بود ناهار رو من درست کنم ولی واقعا ایده ای تو سرم نبود!
تو گوشیم سرچ تهیه غذا زدم .. اهنگمو پلی کردم و مشغول شدم.
نشستم رو صندلیه کنار میز و به غذایی که درست کرده بودم خیره شدم ، پیاز هاش توش شناور بودن و روغنش از دور هم معلوم میشد.
_از کجا معلوم شاید جدا از قیافش مزش عالی باشه!
با این حرفم قاشقمو برداشتم و یکم ازش رو خوردم که صورتم قرمز شد و رفتم همه رو خالی کردم .. تند بود اونم خیلی!
رفتم غذا رو با ظرفش خالی کردم تو اشغالی.
_ اینو بدی صگ نمیخوره بعد اینو بدم به اونا منو اخراج میکنن!
از حرفم خنده ای کردم و تو دلم گفتم : " عن درست کردی عن"
رفتم تکیه دادم به کابینت ها و با این دلیل که این ۲ روز رو غذا از بیرون بخورن خودمو قانع میکردم .. صدای نوتیف گوشیم بلند شد برشداشتش که دیدم سوهیه.
نوشته بود: "راستی یادم شد اینو بگم ، آقای جئون رو غذاش حساسه و اصلا غذا از بیرون نمیخوره . پس حواست باشه"
با این نوتیف وجودم خالی شد..الان باید چه غلطی میکردم؟
با یه صدایی سرمو بلند کردم که دیدم جونگکوکه ، این کی اومدش که من نفهمیدم؟
_اگه ناهار حاضره بیا میز رو بچین .. نباید اینو من بگم!
می خواستم مث خودش محکم حرف بزنم اما در عمل صدام مثل خدمتکاری بود که منتظر دستور رئیسش بود .. اومدم چیزی بگم که راهشو کشید رفت که گیج سرجام واستادم ، اما پشت سرش وارد سالن شدم و بلند گفتم: " آقای جئون"
برگشت سمتم و سوالی نگاهم میکرد که گفتم: " شما دیشب به من گفتید چیزی درست نکنم منم چیزی درست نکردم"
با یه نگاهی بهم خیره شده بود انگار داشت تو دلش فوشم میاد و میگفت این دیگه چه خریه!
یک قدم .. دو قدم و چند قدمی دیگه اومد رو به رو واستاد.
_بگو بلد نیستم چیزی درست کنم چرا بی عرضیگیتو وصل به حرف من میکنی؟
از حرفش تعجب کردم انتظار همچی چیزی رو نداشتم ؛ یه جورایی ازش بعید بود .. ولی انگار تو این سال ها خیلی تغییر کرده.
_دنبالم راه بیوفت.
رفت طرف آشپز خونه و منم پشت سرش رفتم ، بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: " هرچی که گفتم بهم بده"
و مشغول آشپزی شد ، این کار بیشتر ازش بعید بود!
منم همونجا واستادم و هرچی که میگفت رو بهش میدادم.
اسم یه چیز عجیب رو گفت ، که گفت از یخچال بردارم...
لایک های بالا ۲۰ شد میزارم.
۱۱.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.