(پایان ما)
«پارت سوم»
سه سال گذشته اما هنوزم به او فکر میکنم و فرقش این است که ما هفده ساله شدیم .
من و جنا هر روز صبح با هم به سمت مدرسه میرویم و قرار است وقتی به پل رسیدیم منتظر رز باشیم اما نیازی به انتظار نیست چون او همیشه از ما هم زودتر میرسد.
من و جنا به راه افتادیم و یک مسیر سر بالایی را مثل همیشه با کلی خستگی بالا میرویم و من از دور یک چیز قرمز میبینم.
+هی جنا تو هم آن چیز قرمز را میبینی؟!
_من چیزی نمیبینم به جز یک نقطه قرمز.
+خب منم همین را میگم.
به راه ادامه میدهیم و آن نقطه قرمز بزرگتر میشود و به شکل دیوانه واری به سمت ما می آید اما من اهمیت نمیدهم و سرم را به پایین میاندازم.
یک نگاه به بالا میکنم .
+فهمیدم آن یک دوچرخه است.
+اما خیلی آشنا میزند.
و دوباره سرم را پایین میاندازم و بدون اینکه متوجه شوم آن دوچرخه به آرامی از کنارم رد میشد و همان لحظه بویی حس میکنم که خیلی آشنا بود...
بوی وانیل ، اقیانوس و یخ.
داد میزنم .
+اون مایکههه . جنا اون مایکه.
با سرعت به سمت او میروم و اسمش را فریاد میزنم و قلبم پر از شادی و پروانه میشود اما او آنقدر سریع بود که بهش نرسیدم .
دوباره به بالا میروم و یک جنای خسته که توی نگاهش یه ((دختره ی روانی)) داشت و یک رز که مثل همیشه منتظر ما بود میبینم .
وقتی میرسم هر سه به هم نگاهی تمسخر آمیز میکنیم و بوم.
همه میزنیم زیر خنده.
توی تمامی زنگ های کلاس به او فکر میکنم .
هی از خودم میپرسم یعنی واقعاً اون مایک بود ؟ اصلا گمونم که مایک باشه ، چرا دنبالش رفتم ؟ یعنی هنوزم به او حسی دارم ؟ آخه آن موقع من یه دختر احمق بودم و او یک پسر جذاب و درونگرا . اگر ببینمش به او چی میگویم؟ مثلاً میگم عوضی! چرا رفتی . چرا سراغمان را نگرفتی ... این حرف ها برای من که او باهام حرف نمیزد عجیب است . آن موقع با خودش فکر میکند این دختره دیوانس من که با او حرف نمیزنم چرا همچین سوالاتی میپرسد .؟
سه سال گذشته اما هنوزم به او فکر میکنم و فرقش این است که ما هفده ساله شدیم .
من و جنا هر روز صبح با هم به سمت مدرسه میرویم و قرار است وقتی به پل رسیدیم منتظر رز باشیم اما نیازی به انتظار نیست چون او همیشه از ما هم زودتر میرسد.
من و جنا به راه افتادیم و یک مسیر سر بالایی را مثل همیشه با کلی خستگی بالا میرویم و من از دور یک چیز قرمز میبینم.
+هی جنا تو هم آن چیز قرمز را میبینی؟!
_من چیزی نمیبینم به جز یک نقطه قرمز.
+خب منم همین را میگم.
به راه ادامه میدهیم و آن نقطه قرمز بزرگتر میشود و به شکل دیوانه واری به سمت ما می آید اما من اهمیت نمیدهم و سرم را به پایین میاندازم.
یک نگاه به بالا میکنم .
+فهمیدم آن یک دوچرخه است.
+اما خیلی آشنا میزند.
و دوباره سرم را پایین میاندازم و بدون اینکه متوجه شوم آن دوچرخه به آرامی از کنارم رد میشد و همان لحظه بویی حس میکنم که خیلی آشنا بود...
بوی وانیل ، اقیانوس و یخ.
داد میزنم .
+اون مایکههه . جنا اون مایکه.
با سرعت به سمت او میروم و اسمش را فریاد میزنم و قلبم پر از شادی و پروانه میشود اما او آنقدر سریع بود که بهش نرسیدم .
دوباره به بالا میروم و یک جنای خسته که توی نگاهش یه ((دختره ی روانی)) داشت و یک رز که مثل همیشه منتظر ما بود میبینم .
وقتی میرسم هر سه به هم نگاهی تمسخر آمیز میکنیم و بوم.
همه میزنیم زیر خنده.
توی تمامی زنگ های کلاس به او فکر میکنم .
هی از خودم میپرسم یعنی واقعاً اون مایک بود ؟ اصلا گمونم که مایک باشه ، چرا دنبالش رفتم ؟ یعنی هنوزم به او حسی دارم ؟ آخه آن موقع من یه دختر احمق بودم و او یک پسر جذاب و درونگرا . اگر ببینمش به او چی میگویم؟ مثلاً میگم عوضی! چرا رفتی . چرا سراغمان را نگرفتی ... این حرف ها برای من که او باهام حرف نمیزد عجیب است . آن موقع با خودش فکر میکند این دختره دیوانس من که با او حرف نمیزنم چرا همچین سوالاتی میپرسد .؟
۱.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.