عشق گمشده
پارت اول
ویو تهیونگ
دیدم هه سو لخت اومد تو سرمو پایین انداختمو داد زدم:
ات رو ول کن
هه سو: چشم منتظر امر شما بودم رئیس
به ات داره خوش میگذره نه
به ات نگاه کردم رو صندلی بسته شده بود و دستاش بسته بود و حلو دهنش چسب زده بودن ولی یه قطره اشک اومد پایین
هه سو زد تو صورت ات
مگه بهت خوش نمیگذره؟
ات سکوت کرد
ایندفعه محکمتر زد
هه سو با داد: پرسیدم خوش میگذره
ات سرشو تکون داد
داد زدم: کثافـ.ط ولش کن کاری داری من اینجام ولش کن.
هه سو با لبخند اومد طرفم سرمو پایین انداختم یقه های لباسمو گرفت و لباسمو جر داد که هلش دادم اونطرف همونطور که پرت شد گفت: شرطمو فک کنم فهمیده باشی اگه ات و هه نا رو میخوای باید این کارو بکنی...
نگاه جیمین که پشت سرم وایساده بودکردم شاید راهی داشته باشی ولی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت
یهو صدای جیغ ات رو شنیدم اسلحه رو سرش گذاشته بودن
رو به هه سو: باشه باشه قبول فقط ات اسیب نبینه
اسلحه رو از رو سر ات برداشتن و هه سو اومد طرفم و شلوارم هم کند رفت و رو تخت اون گوشه خرابه خوابید و داد زد بیا...
باید بیای
باید میکردمش اونم جلوی... اونم جلوی ات رفتم و اروم اروم میکردمش و اونم صدا میداد داشت حالم از این وضع بهممیخورد از رو تخت پاشدم و رومو اونور کردم و کلافه دستمو لای موهام کردم که داد زد: هوی من نگفتم بسه تازه خوشم اومده فک نمیکردم اینقد بزرگ باشه و رو کرد به ات: خوش به حالت(با حالا پوزخند)
نگاهی به ات کردم داشت بی صدا اشک میریخت...
داشتم میفتم سمتش که هه سو گفت میخوای بمیره؟ بیا و کارت رو ادامه بده سریع..
برگشتم و عصبانی بودم محکم میکردمش جوری که جونش در بره که خدا رو شکر بیخیال شد و گفت بسه
برگشتم پیش جیمین و کنارش وایسادم حالم خوب نبود هنوز سرش پایین بود ات هم اونور داشت اشک میریخت...
ویو تهیونگ
دیدم هه سو لخت اومد تو سرمو پایین انداختمو داد زدم:
ات رو ول کن
هه سو: چشم منتظر امر شما بودم رئیس
به ات داره خوش میگذره نه
به ات نگاه کردم رو صندلی بسته شده بود و دستاش بسته بود و حلو دهنش چسب زده بودن ولی یه قطره اشک اومد پایین
هه سو زد تو صورت ات
مگه بهت خوش نمیگذره؟
ات سکوت کرد
ایندفعه محکمتر زد
هه سو با داد: پرسیدم خوش میگذره
ات سرشو تکون داد
داد زدم: کثافـ.ط ولش کن کاری داری من اینجام ولش کن.
هه سو با لبخند اومد طرفم سرمو پایین انداختم یقه های لباسمو گرفت و لباسمو جر داد که هلش دادم اونطرف همونطور که پرت شد گفت: شرطمو فک کنم فهمیده باشی اگه ات و هه نا رو میخوای باید این کارو بکنی...
نگاه جیمین که پشت سرم وایساده بودکردم شاید راهی داشته باشی ولی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت
یهو صدای جیغ ات رو شنیدم اسلحه رو سرش گذاشته بودن
رو به هه سو: باشه باشه قبول فقط ات اسیب نبینه
اسلحه رو از رو سر ات برداشتن و هه سو اومد طرفم و شلوارم هم کند رفت و رو تخت اون گوشه خرابه خوابید و داد زد بیا...
باید بیای
باید میکردمش اونم جلوی... اونم جلوی ات رفتم و اروم اروم میکردمش و اونم صدا میداد داشت حالم از این وضع بهممیخورد از رو تخت پاشدم و رومو اونور کردم و کلافه دستمو لای موهام کردم که داد زد: هوی من نگفتم بسه تازه خوشم اومده فک نمیکردم اینقد بزرگ باشه و رو کرد به ات: خوش به حالت(با حالا پوزخند)
نگاهی به ات کردم داشت بی صدا اشک میریخت...
داشتم میفتم سمتش که هه سو گفت میخوای بمیره؟ بیا و کارت رو ادامه بده سریع..
برگشتم و عصبانی بودم محکم میکردمش جوری که جونش در بره که خدا رو شکر بیخیال شد و گفت بسه
برگشتم پیش جیمین و کنارش وایسادم حالم خوب نبود هنوز سرش پایین بود ات هم اونور داشت اشک میریخت...
۶.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲